وقتي كه ديگر اسكناسها بدون پشتوانه هستند و عملاً قلاّبي
پلهايي كه آدام اسميت ميخواست بالاي زمين كشاورزي بزند
تا بشود روي زمين بيشتري كشاورزي كرد
حالا پلها هستند
ولي زميني ديگر نيست
كجا كشاورزي كنيم؟!
حالا همه اينها مربوط به دو برابر شدن پول بود
نظريه آدام اسميت
هر سكه يك كپي پيدا ميكرد
سكه آزاد ميشد و مستقل به كار ميافتاد
كپي اما
ميماند و به جاي سكه كار ميكرد
ولي اين پايان راه نبود
بانك با اين معادله زمين خورد
چطور؟!
من بانكدار
قرار بود پول مردم را بگيرم و اسكناس بدهم
گرفتم و دادم
نتيجه اين كارم تورّم شد
بيارزش شدن پول
ولي من كه سرمايهاي جز همين پول ندارم
سكهها را كه دادم رفت
باقي نمانده
هر چه مانده بدهيست
بدهي من به اين مشتري
و طلبي كه از آن مشتري دارم
حالا سود مرا كه ميدهد؟
بدهكار اگر چه به من سود ميدهد
اما اين سود با نرخ تورّم خنثي ميشود
چون قيمتها افزايش يافته
من كه نميتوانم سود را باز هم افزايش دهم
مشتري قبول نميكند
رقبا هم هستند
با سود كمتر وام ميدهند
بانكدارها اينجا بود كه «آيندهخور» شدند
اينكه از آينده بخورند
آيندهاي كه هنوز نيامده
اما ميشود امروز از آن خورد
چگونه؟!
[ادامه دارد...]