نتيجه:
ما معاملهمان را ميكنيم
خريد و فروشمان را
و بانك هم
طلا و نقره را
براي معامله با ساير كشورها به كار ميگيرد
خريد و فروش ميكند
و ناگهان چه ميشود؟!
ثروت كشور دو برابر ميگردد
در كسري از ثانيه
چرا؟!
من يك سكه داشتم
با آن نان خريدم
افتاد دست نانوا
او داد قصاب
گوشت خريد
او هم لولهكش
او هم بنا
ولي حالا
آن سكه دست بانك است
و من يك اسكناس دارم
آن را ميدهم نان ميخرم
نانوا به قصاب
او به لولهكش
چه را؟
يك برگه كاغذ را
كه روي آن نوشته «قابل پرداخت با سكه»
يعني قابل تبديل
قابل بازگشت به همان سكهاي كه از ابتدا بود
سكه چه شد؟
سكه خودش قدرت خريد داشت
قدرت معاوضه
بانك هم آن را كه خودش استفاده نميكند
ميدهد به يك تاجر
بدهد به خارجي و جنس وارد كند
چي؟
كالا بخرد؟
با كدام سكه؟
با سكه من؟
يعني چه؟
يعني هم اسكناس من توان خريد دارد و هم سكهام؟
عجب!
آري اين را آدام اسميت ميگفت
با مثال زمين كشاورزياش
حالا من از يك سكه
دو بار استفاده كردهام
من كه نه
كشور من
پس ثروتمند شديم
چرا؟!
زيرا توان خريد دوبرابر پيدا كردهايم
من با اسكناسي خريد ميكنم كه خودش ارزشي ندارد
ارزشي ذاتي
چون بانك آن را به پشيزي چاپ ميكند
و تاجر نيز
كالايي را ميخرد
با همان سكهاي كه در حقيقت مالِ من است!
[ادامه دارد...]