ابوعطا
استثناء است ديگر. اينبار شده. با شرط تو موافقت ميكنند. تمام آنچه ميخواهي را. بلكه هم بيشتر. بنبست اثر خود را گذاشته، فشارها افزايش يافته، آگاهي هم. ميدانند كه راه يكيست، از اشرافيگري هم نميگذرد. چاره ندارند. مجبورند از همين مسير بروند. و تو هستي كه در مسيرشان قرار گرفتهاي، به هر دليلي. با تمام شرايط تو كنار آمدهاند، جبر زمانه گاهي وادار ميسازد.
كاسه
روز نخست. پذيرفتهاي. جزاء شرط حادث شده. نامرد نيستي كه. تكليف را هم ميشناسي. حالا چه كنم؟! برنامه دارم؟! شناخت دارم؟! بله، قصد و اراده دارم، بر تغيير، بر اصلاح، بر رشد و پيشرفت دستگاهي كه مسئول آن شدهام. ولي كجايش؟! از كجا درست ميشود؟! كجايش دقيقاً خراب است؟! كارشناس اين كار هستم؟! تخصص؟! تا به حال پشت فرمان هواپيما نشستهاي؟! چند هزار كليد پيش روي توست؟!
ريسك
من ماجراجويم. نبود كه انقلابي نميشد. اهل خطر كردن. من قصد و اراده دارم، مگر همين كافي نيست؟! براي مديريت سازمان چيزي بيش از اين لازم است؟! ميخواهم مبارزه كنم. ميخواهم اصلاح كنم. مشكلات را رفع نمايم، تا مستضعفين را به حق و حقوق خود برسانم. براي جهاد چيزي جز جهادگري لازم است؟!
آشوب
براي درست كردن بايد خراب كرد. من مسئول سازماني شدهام كه ميدانم خراب است. همهمان ميدانيم. اگر سالم بود كه بهرهورياش چنين نبود. آنهمه بودجه در حلقوم بروكراتيك آن ريخته ميشود، هر سال، نتيجه چيست؟! گزارشهاي رنگي ولي غيرواقعي! اتفاقي كه قرار بوده بيافتد نيافتاده و آنچه اتفاق افتاده، قرار نبوده! پايين را بالا ميبرم و بالا را پايين، جاها را كه عوض كني، ساختار عوض ميشود؟! تنها نظم بر هم ميريزد و همان اندكي هم كه بود متوقف ميشود. زياد دوام نميآورم و كنارم ميگذارند، هيچ كس بينظمي را بر نميتابد.
ندامت
آري، من انقلابي هستم، ولي تجارب ديگران را ياد گرفتهام. ميدانم نظم يك سيستم را كه بر هم بزني، مثل انگشت كردن در پريز برق است، اولين نفري كه پرت ميشود خودت هستي! قطعات يك دستگاه اداري با نظم در كنار هم چيده شده، حتي اگر محصولي كه من ميخواهم خروجي نميدهد، در كنار هم سالهاست كه كار ميكند. چرخدندههايش جا افتاده و نرم شدهاند. جابهجا شوند، از كار ميافتند.
[ادامه دارد...]