بحران؟!
مگر همكاري بحرانزاست؟!
گاهي هست
وقتي به بيكاري منجر شود!
چند ماه پيش بود
رفته بوديم مدرسه مريم
من و سيداحمد
جلسه اولياء و اينجور چيزها
چشمم به ديوار افتاد
چند هلال ماه
و عكسهاي كودكان
نوعي تشويق
در ازاي تلاش
در ذهنم جرّقه زد
از سيداحمد پرسيدم:
«ميخواي يه همچين چيزي درست كنيم تو خونه؟»
با شدّت قبول كرد
نه فقط قبول
كه پيگيري...
يكي دو ماهي گذشت
اراده جدّي نداشتم براي آن
ولي اصرار سيداحمد
تا روزي كه آن صورتكها را درست كرد
و بچهها رنگآميزي
- بچهها موافقيد براي هر كار خوب يك امتياز بچسبونيم روي صورتكها؟!
«جايزه هم دارد؟!»
سيدمرتضي پرسيد
و پاسخ دادم: خب معلومه، بدون جايزه كه نميشه!
حالا استقبال از هر سه
مصرّ بودند
رقابت
رقابت انرژي ميدهد
قدرت بر حركت
موتور محرّكه كودكان است
تلاش براي
خودبرترسازي!
فقط چهار روز
يا پنج
بيشتر نتوانستم تحمّل كنم
از گرفتاري حاصل از اين پروژه! :(
ديگر داشت دعوا ميشد
يكي لباس را ماشين ميريخت
ديگري آويزان
ديگري جمع
جاروبرقي هر روز
يكي شيشه ماشين را
ديگري آينه
ديگري اسباببازيها را مرتّب
سفره را پهن ميكردند
ظرفها را با زور ميشستند
مجبور بودند قرعهكشي كنند
از بس هر سه مشتاق كار
نشد
اجازه ندادم
متوقف كردم
يك هفته بود هيچ كار نكرده بودم
جز پخت غذا
همه كار را آنها ميكردند
داشتم تنبل ميشدم
تنبل
و چاقتر
و اين خطرناك است
كمكاري
كمكاري ناشي از همكاري!
بحران را درك كردم
ياد مادر بزرگم افتادم
هشت فرزند داشت
خب كارها را آنها ميكردند
زمان قديم اينطور بود
بيشتر كارها با فرزندان
بنده خدا زمينگير شده بود
هميشه نشسته و دستور به اين و آن
انسان تنبل ميشود
زود عادت ميكند
من از نفس خودم ترسيدم
از اينكه چهار پنج روز بيكار ماندهام
«بچهها اين دوره تمام شد، برويم جوايز را بخريم!»
خوشحال
رفتيم لوازمالتحريري
براي هر كدام يك دفتر خاطرات زيبا
قفلدار
در رنگهاي مختلف
با قيمتهاي متفاوت
نفر اول سيدمرتضي بود
بيشتر از همه برچسب گرفته
واقعاً بيشتر كار كرده
باورم نميشد
چقدر ظرف شست اين كودك سوم دبستاني من!
دوم سيداحمد
و نفر آخر...
خب معلوم است ديگر
كمكارترين فرد خانواده! :)
از دوره بعد كه پرسيدند
گفتم كمي استراحت كنيد
خيلي خسته شديد اين هفته
همين شد و گذشت
فراموش كردند
نسيانِ مرور زمان
و فعلاً قصد ندارم دوره دوم «همكاري» را شروع كنم
خيلي خطرناك است
هم براي جسمم و هم براي جيبم! :)