«آن روز كه داستان گذشته خود را برايش گفتم
و به رويش نياورد
فقط برايم گريست (1)
و از اشكهاي او دل من به لرزه درآمد
و جرقه عشق او در دلم
به حادثهاي انجاميد
كه هيچگاه خودم را نبخشيدم (2)
چشمهايش را بست
و باز مثل هميشه
مرا در آغوش گرفت
تا اينكه
در جرياناتي
حرفي زدم كه زندگيام را نابود كرد (3)
و تازه بعد از 4 سال زندگي
كسي به من ميگويد:
آبروي مرد از همه چيز برايش اهميتش بيشتر است.
و من نادان بودم و ساده
تا كينهها شكل گرفت
و روزگار تنها به سختي سپري ميشد
تا روزي
از اشتباهات آن مرد بزرگ (4)
دو دستم را روي سر گذاشتم
و هر چه سعي كردم گذشته را ناديده بگيرم
نتوانستم
و سرچشمه توجه من ... [نام برادر حذف شد] بود و بس كه خدايش بيامرزد
اينجاي قصه را شما بگوييد
كوه غرور فرو ريخت (5)
و اين زن
ديگر سرپناهي ندارد (6)
و نه سايباني
چه بايد بكند؟
سرش را پايين بيافكند و روبرگرداند
يا باز هم بماند با همان غرور؟!! (7)
شايد متوجه اشتباهات باشد
اما رفتارش همان است و بس
پس جايي براي ماندن نمانده (8)
و نه حرفي براي گفتن!
از تو اي سرور من
ميخواهم كه بيش از اين
مرا شرمنده خود نكني
چون ديگر تاب و تحمل با تو بودن (9)
و چشمبستنهاي تو را ندارم.
حال كه فهميده داستان از چه قرار است
و كسي را ندارد كه دلش را به او خوش كند
در پي گرفتن تصميمي تازه افتاده است
و آن تحصيل است
چرا كه به او هويت ميدهد (10)
و شايد
كارنامه او را درخشانتر كند
در آينده!»
بخش دوم نامه بسيار تأثربرانگيز است
(1) پرسيدم چرا گريستي؟
گفت: ماجراي عجيبي بود و شرح كرد
ماجرايي كه مرا به ياد كاشفالغطاء و حكايت شگفتش انداخت
البته اين حديثي است كه در بلاد ما ديگر شگفتي ندارد
اما اين مرد را به گريستن وادار كرده بود
و زن مدعي شده در نامه
كه از اين رفتار
به خود آمده و بر اشتباه خود آگاه شده
و عشق به او را يافته
(2) اما حادثه پس از عشق چه بود؟
شوهر اما اساساً منكر اين مطلب است
ميگويد: عشقي نديدم
به گمانش فريبي بيش نبوده
شايد نااميدي از كسي كه به او اميد داشته
كه او را نپذيرفته
زندگي با اين شوهر را تنها راه نجات تلقي كرده باشد
اما اگر عشق بود كه آن حادثه پس از عشق چه معنا ميداشت؟!
(3) آن حرف كه زندگياش را به زعمش نابود كرده
مطلبي است كه به پدر گفته
كه ميگفت:
«شايد تنها زني است كه ريزترين مسائلش را به پدر ميگويد به جاي مادر»
ميگفت: مادر زنم گفت:
«ميدانيد من مشكل دخترم را چي ميدانم؟ من مشكل دخترم را اين ميدانم كه يك مقداري، كه خود من هم بارها بهش گفتم، مثل باباش است. شما ميدانستيد مثل باباش است؟! خيلي. من مشكل دخترم را اين ميدانم، اين چيزهاي خوبي نيست. بارها هم بهش گفتم، ولي اصلاً از طرف من حرفشنوي ندارد، حرفهايش را هم اصلاً با من نميزند.» (چهارشنبه 9/3/1386)
(4) مرد بزرگ منظورش پدر است
پرسيد: برادر، هنوز نميدانم اگر فهميده پدرش اشتباه كرده، چرا از اطاعت او دست نكشيده؟
گفتم: اين داستان شخصيتهاي «هيستريونيك» است
داستاني تكراري و ناكام
زنان هيستريونيك كه دچار اختلال شخصيت نمايشگرا هستند
بسيار خودشيفته و خودپسندند
و در ازدواج به سراغ مردي خونسرد، آرام و باثبات
و به دور از هر ريسك و خطري ميروند
اينچنين صفاتي در مردان با سن بالاي 45 و 50 يافت ميشود
و آمارها نشان داده اينچنين زناني
از ازدواج با مردان جوان احساس امنيت نميكنند*
مسأله شما هم همين است
خانم شما هنگامي كه نادرستي پدر را درك كرد
چون نميتوانست به جواني اعتماد كند
كه به او اتكا تواند
ناگزير دانست خود را
كه تكيه به همان پدر دهد
با تمام اشتباهاتي كه از او ميدانست
اما به عنوان پناه و پشتوانه
نادرستي با ثبات را به صداقت همراه با ريسك ترجيح داد
(5) و حال كه اشتباهات پدر را فهميده
و اطلاع شوهر را از تمام اين خطاها
و سكوت و متانت تو را در برابر تمام ناجوانمرديهايي كه به مشورت پدر كرده ديده
كوه غرورش فرو ريخته است
در برابر كوه صبر
خود را خردشده و از دست رفته ميبيند
اكنون بايد تصميم بگيرد
(6) تو را كه سرپناه مناسبي نميديده
به دليل جواني تو و شخصيت هيستريونيك خودش
(7) اما آيا ميتواند با همان غرور قبلي
كه الزام خودشيفتگي است
بماند و متكبرانه در راستاي خواستههاي خود
به آزار كوه صبر ادامه دهد؟
بدون اينكه بخواهد تغييري در رفتار خود بدهد؟
(8) متوجه ميشود كه نه...!
نميتواند وجدان خود را زيرپا بگذارد
نميتواند به ظلم خود ادامه دهد
در حالي كه صبر شوهر او را شرمنده كرده است
تصميم اين است: بايد برود!
(9) چرا بايد برود؟ براي اينكه ديگر تحمل شوهر را ندارد
اما چرا تحمل شوهر را ندارد؟
آيا از شوهر، آزاري به او رسيده است؟!
اما اعتراف به چيز ديگري است:
از صبر شوهر به ستوه آمده
از چشمبستنهاي او در تمام مشكلاتي كه به توصيه پدر
ايجاد كرده است
اما آيا با پدرش مشورت ميكرد؟
پرسيدم و گفت: اين را پدرزن بهتر توصيف كرده است:
«... مشاورههايي كه من دارم به دخترم ميدهم و ايشان ميآيد دائم با من مشورت ميكند و من به ايشان مشاوره ميدهم و اين مشاوره، ايشان را روبهروي شما قرار ميدهد و شما در موضع انفعال قرار ميگيريد. وقتي خانم شما روزي دو بار، سه بار با من مشورت ميكند و شما در هيچ يك از موضوعاتي كه برايتان پيش ميآيد با من تماس نميگيريد، اين چالش ايجاد ميكند. كار درستي نيست. من اين را مصلحت نميدانم»
و در ادامه:
«شما اگر به خانه خودتان برويد با زنتان مشكل پيدا خواهيد كرد، زيرا من به او گفتهام كه اگر به خانه شوهرت برگردي، رشد علمي تو متوقف خواهد شد. اين را من به ايشان گفتهام، شما چرا نيامديد با من صحبت كنيد؟!» (چهارشنبه 6/2/1385)
اين را واقعاً پدرزن گفته است؟
- ترديد داري بيا و نوار صدايش را گوش كن!
(10) در نهايت تصميم ميگيرد كه برود
البته نواري را هم گذاشت و شنيدم توصيه پدر زن را
كه طلاق را براي دختر تجويز كرده است
خب اگر به اشتباه پدر پي برده
و شوهر را اعتماد نتواند كردن
«تحصيل» را انتخاب ميكند
براي چه؟
براي يافتن هويت!
كدام هويت؟
اين گرفتاري بسياري از جوانان امروز ميهن ماست
گرفتاري هويت!
تا كي بايد در جستجوي هويت اين سو و آن سو سرك بكشيم؟!
هويت يافتني نيست... هويت همان است كه داري
كه هر كسي دارد... هويت خودت هستي، خودِ خودت!
اين را چگونه بايد به نسل نو فهماند؟!
*ر.ك. آشنايي با شخصيت نمايشگر، دكتر بهنام اوحدي