بعد از آنكه نامه را خواندم
و نظرم را برايش گفتم
و پرسشهاي قبلياش را پاسخ دادم
پرسيدم: «نامه را كه خواندي چه كردي؟»
- بلافاصله در آغوش گرفتم
و مورد تفقد و دلجويي و نوازش
كه اينچه سخن است؟!
سايبان تو منم
و پشتيبانت
و هر آنچه كه براي آرامشت نياز داري
و بياختيار با اشكِ سرازير
كه ديگر چنين نگو
همين كه به خطاي چهارسال گذشته پي بردهاي
برايم كافيست
و تو را بخشيدم
و همه گذشته را فراموش كردم
و بمان با همان غرور!
انسان معترف به خطا
بسيار والاتر و عزيزتر است از انكاركننده اشتباه!
قسم خورد كه تمام اين حرفها را زده است
و جالب اينكه اين ماجرا
در همان زماني اتفاق افتاده است
كه 16 شاهد خانواده زن
امضاء كردهاند سه هفته مشاجره در خانه داشته است با شوهر
ميگفت درست ده روز پيش از رفتن براي طلاق.
«پس چرا رفت؟!»، با ناباوري پرسيد.
گفتم: برادر! كلامت درست است
و ترديدي در صحت گفتارت ندارم
اما در آنچه از شخصيتهاي «هيستريونيك» گفتم دقت كن
اصلاً همين رفتار تو سبب شد
كه اين زندگي به چهار سال بكشد
كه اگر نبود، همان سال اول خلاص...
اينكه خواهش كردم
دوباره اين نامه را بياوري
براي بازبيني و جمعبندي و نتيجهگيري
همين بود
كه اساساً ملاحظه اگر كني
علت رفتن در همين سطور نمايان است
و در رفتاري كه پس از آن كردي
شايد اگر چون بسياري
سيلي بر او ميزدي و ناسزا ميگفتي
زندگيات پايدار ميماند و ادامه مييافت
بسيار خوشتر از اين
توقع چنين فردي در آن هنگام
اين بود كه خطاي بزرگي از تو ببيند
تا قياس به نفسش سالم درآيد
و آرام گيرد كه اگر بد كردم، بد ديدم
كه اگر بد هستم، بد هستي!
اما خلاف اين
زجرآورترين رفتار است براي شخصي كه «خودشيفته نمايشگرا» باشد
بگذار راحت بگويم:
«زنت رفت به خاطر اينكه زيادي خوب رفتار كردي»!
تعجب نكن
اين را دو روانشناس ديگر هم بيان كردند
خاطرت هست؟!
- بله، هم «دكتر ع.» و هم «دكتر ن.»، خاطرم هست [اسامي حذف شد]
او همانگونه كه گفته است
نميتوانسته «چشمبستنهاي تو را تحمل كند»
اين برايش از هر تحقيري بدتر بوده
اما پرسشي از تو دارم
واقعاً چگونه چهار سال را تحمل كردي؟
زنت گفته بود:
«... من تو رو ميشناسم
ميدونم كه دلت داره از درد ميپُكه
ميدونم كه چقدر اين مدّت بهت فشار آوردم
خودم ميدونم چه بلايي سرت آوردم ...»
وقتي او خود ميداند چه كرده
تو آيا ميداني چگونه تاب آوردي؟
سر پايين انداخت و چشمهايش را بست
ثانيههاي سكوت ...
و با صدايي حزنآلود و آرام سخنش را اينگونه آغاز كرد:
«تنها ياد تنهاييهاي امير ع آرامشم ميداد»
با حكايتي ادامه داد:
گفتهاند عربي سخن حضرت ع را قطع كرد
به اينكه: واويلاه، به من ظلم شده است
حضرت ع پرسيد: چند ظلم و چند ظالم؟
پاسخ داد: يك نفر يك ظلم بر من كرده
حضرت ع باب شكايت را گشود
كه تو را يك نفر ظلم كرده و مرا جماعتي [كوفيان]
تو را در يك امر ظلم واقع شده و مرا در هر چه امور حكومت بدان بسته است ...
و خلاصه خطبهاي در اين باب.
گفت: «من كجا و تنهاييهاي حضرت امير ع
كه به چاه پناه ببرد و درددل با خلوت و تاريكي شب!»
به سخره پرسيدم: چاه تو كجاست؟
- امروز چاههاي خوبي در اينترنت بنا شده...
ميگفت وبلاگ را به اين كار گرفته و در چند مكان مستقل
با نامهاي مستعار و نامتعارف
بيآنكه كسي بداند
تمام اين سالها مينوشته
و تخليه عصبانيتها را بر بستر اينترنت واميگذارده
چونان عريضهاي كه بر قرطاس نويسند و در آب روان اندازند
- خيلي سخت گذشت، خيلي سخت گذشت، خيلي سخت گذشت ...
سه بار جمله را با بغضي كه در گلو داشت تكرار كرد و گفت:
«تصور كن با كسي زندگي كني كه نتواني حرفهاي دلت را بگويي»
گفتم: سخت نگير... مگر رسول خدا ص حرفهايش را با عايشه و حفصه ميگفت؟!
مگر جعده امام حسن مجتبي ع را مسموم نكرد؟!
حضرت ع با او راز دل ميگفت؟!
اصرار كردم كه يكي از وبلاگها را معرفي كن
ببينم و بخوانم و بر سختيات پند گيرم
نشاني داد به معمايي و ديگر سخني نگفت:
«فركانس راديوي بدون موسيقي در سرويس زادگاه حافظ»
و من هنوز در تشابه «چاه» و «وبلاگ» در انديشهام!