نقاشيهاي قشنگي ميكشد
ديروز يك نقاشي آورد
گفتم چيست؟
گفت: دتپول!
فهميدم منظورش كدام شخصيت كارتوني و فيلمي هاليووديست
گفتم: كجا ديدي؟
- نديدم، همكلاسيم نقاشيشو كشيده بود، كارتونشو ديده!
گفتم: تو كه اينقدر قشنگ نقاشيش كردي، چرا تبديلش نميكني به يك داستان؟!
- چطوري؟
كاري نداره كه، مثل كتاب تنتن تصويرهاي كنار هم ازش بكش!
چند ساعت بعد
با دفتر نقاشيش برگشت:
و قصه را اينطور با آب و تاب تعريف كرد:
مرد عنكبوتي با دتپول داشتند راه ميرفتند و آواز ميخواندند
دشمنشون حمله كرد
مرد عنكبوتي تارشو پرت كرد
وقتي دشمن داشت سقوط ميكرد با تارقطعكن تارشو قطع كرد و سريع فرار كردند
دشمن خورد زمين
بعدش رفتند قدم بزنند
دوباره آواز ميخواندند كه
ناگهان دشمن مرد عنكبوتي حمله كرد
دتپول باهاش جنگيد
ولي شكست خورد
مرد عنكبوتي پر از تارش كرد
و پيروز شدند
رفتند تا با هم نوشيدني بخورند!
البته قصه به اين كوتاهي نبود
آنطوري كه سيدمرتضي برايم تعريف كرد
نيمساعتي طول كشيد
خيلي مفصّلتر! :)
كودكان خيلي توانا هستند
مسأله فقط «خواستن» است
بايد از آنها بخواهيم تا تلاش كنند
تا تجربه نمايند
تا كارهاي جديدي انجام دهند
آنها زود راه هر چيزي را پيدا ميكنند
راه حل را
اصلاً ذهن كودكانه سريعتر راه مييابد
زيرا خود را در چارچوب واقعيتها محصور نمييابد
كودكان فقط اندكي به راهنمايي نياز دارند، همين!
خدا را باز هم سپاس ميگويم
هم از نعمتهايش
و هم از رحمتش!