از كجا آمدهام آمدنم بهر چه بود
به كجا ميروم...
هر سال تابستان معمولاً
ظهرها پس از نهار
سال 93 آغاز شد
اينكه قصهاي براي بچهها بگويم
نامش را گذاشتم «قصه واقعيت»
غير از خدا هيچ كس نبود
و خدا خلقت را آغاز كرد
و آدم را آفريد
هر سال از ابتدا تا انتها
ولي سال به سال
بر جزئيات افزودم
تا دوران غيبت
و بعد زمان شاه
و سپس انقلاب امام خميني ره
گفتم: بچهها...
شما به اين دنيا آمدهايد
تا كارهاي مهمي را انجام دهيد
و وظيفه من
تا خبرتان كنم از زمانهاي كه در آن هستيد
اينكه چرا آمدهايد
و قرار است چه كنيد
گفتم: بچهها...
اين قصه با تمام قصههايي كه تا به حال شنيدهايد فرق دارد
اين قصه واقعيست
قصه زندگي ماست
قصهايست كه اگر فراموش كنيد
نابود ميشويد
بايد به خاطر داشته باشيد
تا به سلامت از اين دنيا عبور نماييد
هر بار
هر جلسه
بچهها مروري بر قصه ميكردند
جلسه قبل را
و اين صداهاي اولين جلسه است
سال 1393
وقتي هر كدامشان
نخستين مرور را به انجام رساندند
امروز كه داشتم گوش ميدادم
برايم بسيار خاطرهانگيز بود
قصهاي كه امروز ميدانند
آن روز تازه ميشنيدند
سيدمرتضي:
[قصهگويي]
سيداحمد:
[قصهگويي]
و سيدهمريم:
[قصهگويي]
اگر آمدهايم تا امتحان بدهيم
اگر ورود و خروجمان را ساعت زدهاند
اجل اگر قرار است بيايد و ببردمان
روزي كه مأموريت پايان يافت
پس بايد بدانيم
از كودكي
كه چرا آمدهايم و قرار است چه كنيم
اين وظيفه والدين نيست تا كودك را مهياي آزمون بزرگ الهي نمايند؟!
اگر امروز نه، پس كي؟!
پ.ن.
به اختلاف برداشتها توجه كرديد؟!
يك قصه تعريف شده
براي همهشان
مشترك
يكسان
اما سه جور تعريف كردهاند
هر كس با حساسيتهاي خودش برداشت كرده
جاهايي را كه خودش خوشش آمده پررنگتر كرده! :)