به نام خدا

در پارسي‌بلاگكنجكاوي در خبر مرگ

پنج‌شنبه ۱۰ فروردين ۱۳۹۶ - ۹:۴۰ عصر

سلام آقا سيد

سال نو مبارك
ان شا الله سالي پر خير و بركت داشته باشيد

نميدونم، خبر داريد يا نه؟!
آقاي [...] يا [...] فوت كردند.
ظاهرا در مسير شيراز تصادف كردند.

منتظر بودم ببينم پستي ميذاريد يا نه! ولي خبري نبود.
ميخوام فضولي كنم
ميتونيد جواب نديد ولي.....

به فرزندانتان گفتيد كه پدر بزرگشان كيست؟ و الان فوت كرده يا سوالاتي از اين قبيل


سال 1388 كه دختر ايشان از منزل من رفت
وقتي گفت مي‌خواهد به مدارج علمي مورد نظرش برسد
پس از اين‌كه در قلم‌چي ثبت نام كرده و يك ميز تحرير بزرگ و يك صندلي چرخدار خريده بود
تا با فراغ بال به تست‌زني بپردازد
تا بلكه پس از چهار بار شكست در كنكور
اين‌بار برنده اين كارزار ملّي گردد
وقتي اصرار كرد: بايد زن دوم بگيري تا سه فرزند را نگه دارد
تا بتواند به تحصيل ادامه دهد
و هويتي كه هميشه در پي آن بوده حاصل نمايد
وقتي به دليل اين‌كه قبول نكردم زن دوم بگيرم قاطعانه گفت: طلاق مي‌گيرم
و از خانه رفت
دقيقاً شب عيد غدير سال 88
همان سال فتنه
سيدمرتضي فقط دو ماه داشت
سيداحمد يك ساله بود
و سيده‌مريم دو ساله

دو سه ماه كه از دادگاه و شكايت‌هاي ايشان گذشت
يازده شرط اعلام كردند*
كه تنها و تنها با پذيرش آن‌ها بازخواهند گشت
و تهديد كردند اگر قبول نكنم
فرزندانم را بايد تا آخر عمرم به تنهايي بزرگ كنم!
وقتي اين تهديدات تأثيري در من نگذاشت
و به روشني ديدند كه براي طلاق دادخواست داده‌ام
ناگهان حضانت فرزندان را گرفتند
تا از زاويه ديگري فشار بياورند
وقتي ديدند با بچه‌ها تسليم نشدم
تصوّر كردند بدون آن‌ها مي‌شوم
وقتي بچه‌ها را با مأمور كلانتري آمدند كه ببرند
سرزده و بدون خبر قبلي
سيدمرتضي يك سال داشت
سيداحمد دو ساله بود
و سيده‌مريم تنها سه سال

چند ماه كه گذشت ديدند خبري از من نيست
طلاق كه به سرانجام رسيده
من هم دارم راست راست درس خارج فقه و اصول شركت مي‌كنم
در چند مؤسسه هم مشغول به كار
چندين پروژه هم در دست اقدام
وقتي ديدند به شكست خورده
از طريق دادگاه اقدام كردند كه بچه‌ها را بازگردانند
دادخواست الزام به حضانت دادند!
دادگاه براي من احضاريه فرستاد
ولي مي‌دانستم كه غيابي هم مي‌تواند برگزار گردد
پس نرفتم
و دادگاه به صورت غيابي به نفع من رأي داد
گفت نفقه فرزندان را كه مي‌دهد
حضانت را هم كه خود زوجه قبلاً از دادگاه گرفته است
پس بايد حداقل تا 7 سالگي خودش نگه دارد!

وقتي از حكم دادگاه بدوي و سپس تجديدنظر نااميد شدند
مدتي درگير بودند كه چه كنند
در نهايت يك روز بچه‌ها را گذاشتند دم در منزل ما
زنگ را زدند
و در رفتند!
آن روز سيدمرتضي دو سال داشت
سيداحمد سه سال
و مريم چهار ساله بود

بچه‌ها تا وقتي كه مدرسه نروند
خيلي خاطرات در ذهن‌شان نمي‌ماند
آموزش است كه به ذهن آن‌ها نظم مي‌بخشد
و فرآيند يادگيري و به خاطر سپاري را در ذهن‌شان فعال مي‌نمايد
كودكان من خاطرات زيادي از آن دوران ندارند
چيز زيادي يادشان نيست
جز چند حادثه ناگوار
مثلاً يكي‌اش همين پشت در گذاشتن و فرار كردن مادر

وقتي شرايط را اين طور ديدم
يعني حس كردم كه فرزندانم دچار بي‌اعتمادي به «والدين» شده‌اند
يعني اين حس كه نمي‌شود به بزرگ‌ترها اعتماد كرد
و هر لحظه ممكن است از آن‌ها جدا شوي
ديدم مهم‌ترين تكليفم الآن همين است
اين‌كه اين اعتماد را بازگردانم
اين شد كه درس و كار را تعطيل كردم
از خانه خارج نشدم
ماندم در كنارشان
تمام وقت
و پيوسته
و هر چه توانستم با آن‌ها وقت گذراندم**
و بارها و بارها و پشت سر هم
به آن‌ها گفتم كه هرگز تركشان نخواهم كرد
و اين‌كه آن‌ها تقصيري ندارند
و اگر با آن‌ها اين طور رفتار شده
تقصير يك شخص بوده
نه به عنوان والد
بلكه به عنوان يك بيمار
آدمي بوده كه به آن‌ها ستم نموده
و ستمگري ناشي از خلق و خوي شخص وي
نه از اشتباهات فرزندان
اين را به آن‌ها قبولاندم
قبولاندم كه شايسته چنين رفتاري نبودند
و تقصيري ندارند
و براي اين پذيرش
هميشه با آن‌ها بودم
تا به سن مدرسه رسيدند
و امروز سيدمرتضي هشت سال دارد
سيداحمد نه ساله است
و مريم به سن ده رسيده

امروز نه مادر را مي‌شناسند
و نه از خانواده او اطلاع چنداني دارند
نه مي‌دانند چند دايي دارند
و چه پدربزرگ و مادربزرگي
خاطرات اندكي و تصوير مبهمي

حالا مثلاً پسر همسايه مرده باشد
در تصادف شيراز
يا پدر آن زن
اين چه تفاوتي مي‌كند براي يك كودكي
كه اين دو در ذهنش اختلافي بر نمي‌انگيزند!

من هيچ خبري به هيچ كسي ندادم
نه فقط فرزندانم
حتي پدر و مادرم
چرا؟!

مؤمن خوب نيست به گمانم كه از مرگ ديگران خشنود گردد
حتي انسان شايد
ولي دروغ است اگر بگويم قلباً شاد نشدم
وقتي خبر آن را [...] به من داد
يكي از دوستان قديمي
تلفن زد و گفت
و من سعي كردم تظاهر نمايم كه خوشحال نيستم
و بعد [...] پيامك زد
و بعد هم در وبلاگ كامنت گذاشت
و من كه ابتدا تصور مي‌كردم اين خبر يك بلوف باشد***
بعد از اين‌كه [...] تماس گرفت و گفت خبرش در رجانيوز منتشر شده
باور كردم
و بعد [...] زنگ زد و تسليت گفت
و عرض كردم كه من صاحب عزا نيستم
و بعد [...]
مؤسس [...]
زنگ زد و اصرار فراوان كه حتماً بايد در ختم شركت كني
حالا كه در تشييع نيامدي
و من استنكاف نمودم
كه حال روحي‌ام مناسب چنين مجالسي نيست
و او خودش مي‌دانست كه منظورم چيست
ولي گويا مي‌خواست با بودنم
حلاليت براي [...] رديف كند
و شايد هم ايمان مرا محك بزند
كه چقدر حاضرم از كينه‌هايم دست بردارم و اهل عفو باشم
كه البته نرفتم
و اهل عفو نبودم

پدرم خبرش را از نماز جمعه فهميد
آقاي [...] در انتهاي خطبه‌هايش اشاره كرده بود
وقتي آمد به من گفت
بدون نمايش احساسي در چهره‌ام گفتم
بله خبر دارم!

انسان در دو گاه خبري را منتقل مي‌نمايد
گاهي كه از آن خبر دلشاد است
و گاهي كه از آن متألم
يعني تا تحت تأثير خبري واقع نگردي
دليلي نداري تا آن را نقل نمايي
ابتدا بايد در خودت اثر كند
تا بخواهي اثر را بر ديگران نيز بنهي
من از اين خبر حس شادي داشتم
و خوش نداشتم اين حس را با نقل آن به ديگران هويدا سازم
خبر را به هيچ گرفتم
و تا كسي خودش ندانست
ابراز نكردم
ولي براي فرزندانم...
اصلاً حس نمي‌كنم اهميتي داشته باشد كه بگويم

اما چيزي كه بيشتر برايم جذاب بود دانستنش
اين‌كه آيا همسر و دخترش نيز با او مرده‌اند يا خير
كه البته تحقيق نكردم
و پاسخي ندارم
چرا؟!
زيرا برعكس آن‌چه در يك خبرگزاري منتشر شد
گمان نمي‌كنم
يعني اصلاً بعيد است كه براي سخنراني عازم شيراز بوده باشد
زيرا سابقه ارتباط با ايشان
اين تجربه را برايم نمودار ساخته
كه براي فعاليت‌هاي كاري ايشان هرگز تنها نمي‌رود
حداقل بايد [...] و [...] همراهش باشند
كه البته بيشتر اوقات با [...]
نمي‌شود كه تنها پا شود و برود براي سخنراني
آن زمان كه من هم بودم
گاهي پشت فرمان ماشين ايشان مي‌نشستم
به خواست خودشان
هرگز نديدم تنهايي ماشين را بردارند و بروند جلسه كاري
ولي برعكس
معمولاً شب عيد خانوادگي مي‌رفتند شيراز
براي ديدن پدر و بيشتر مادرشان
كه قدرتي بود براي خودش در خاندان‌شان
از اين رو گمانم اين است كه با خانواده بايد رفته باشند
و اگر راننده در اين تصادف مرده باشد
يا حداقل يكي از سرنشينان
بايد دو سه تاي ديگر ناكار شده باشند
حداقل لت و پار يعني
اين است كه به گمانم زن و فرزندان ايشان نيز بايد حادثه ديده باشند
ته قلبم خيلي مشتاقم كه بدانم چه بلايي سر تك‌دختر ايشان آمده است
زنده است يا مرده
فلج شده يا دست و پايش شكسته
يك جور تشفّي قلبي به من مي‌دهد
اگر خبر ناگواري از آن‌ها بشنوم
خبري از بي‌چيز و نابود شدنشان
اگر چه مي‌دانم كه اين‌ها از هواي نفس است
و ضعف ايمان
كه ما با ديدن نابودي دشمنان‌مان
دلشاد مي‌گرديم****

اميد كه خداوند پناه تمام مؤمنين باشد
و مرا نيز به خاطر اين قلب محجوب
و نفس معيوب
و عقل مغلوب
و هواي غالب
به واسطه اقرار لسانم به ذنوب
حيلتي سازد
و مورد عفو و رحمت خود قرار دهد
و پس از آمرزش از دنيا ببرد
نه پيش از آن!

ممنون از اين‌كه فرصتي فراهم نموديد تا اين مطالب را واگويم.
در پناه حق

* آن روز مصرّ بودند كه شرط‌ها از خودشان است
هر چه در جلسات دادگاه اصرار داشتم كه ادبيات پدرشان است
نه خودشان
نپذيرفتند و داد و هوار كه: پدرم هيچ دخالتي ندارد!
بعدتر كه كار به سرانجام رسيد
اقرار نمودند كه تمام شرط‌ها «املاي» پدرشان بوده
و ابراز ناراحتي كردند و پشيماني
از اين‌كه به حرف پدرشان گوش كرده‌اند!


** از كجا كسب كردم؟!
دوركاري
در خانه كار كردم و پروژه‌هايي به انجام رساندم
تلفني كار را تحويل مي‌گرفتم
پژوهش و برنامه‌نويسي گاهي
و محصول را ايميل مي‌كردم
خداوند هم كم نگذاشت و زندگي گذشت
اگر كم بود قناعت كردم
و اگر زياد
براي فرزندان پرخرجي كردم تا حالش را ببرند!


*** چرا بلوف؟!
زيرا پيش از اين چندباري از آن‌ها بلوف ديده بودم
وقتي مي‌خواستند مرا تحريك كنند
تا تعادل و موازنه در رفتارم را بر هم بزنند
1. مثلاً همان اوايلي كه طلاق واقع شده بود
در حسينيه شهدا نماز مغرب و عشاء بودم
ناگهان [...] زنگ زد و اجازه عجيبي خواست
يكي از شاگردان پدرزن
اجازه اين‌كه با زن سابق ازدواج موقت كند
خواست مثلاً بداند كه آيا ناراحت نمي‌شوم كه او را صيغه نمايد!
و من گفتم: «من ايشان را طلاق داده‌ام و ديگر ربطي ندارد به من كه چه بكند!»
اين آدم را مي‌شناختم
قبل‌ترها بارها ديده بودم پدر زن چطور او را مجاب مي‌كند
كه مثلاً برود پيش فلاني و فلان حرف را بزند
و او به سادگي تسليم مي‌شد.
بعدتر كه در خيابان ديدمش
سوار پرايدش بود
بوي گاوهاي گاوداري‌اش نيز فضاي پرايد را پر كرده
پرسيدم: كارت به سرانجام رسيد؟!
مضطرب پاسخ داد: «اين چه حرفيه؟! نه بابا، اصلاً!»
2. فردي تماس گرفت و خود را «خراساني» معرفي كرد
مشاوره مي‌خواست براي خواستگاري رفتن
گفت: نظر شما نسبت به زن سابق چيست؟!
من آن‌چه ضرورت داشت در مشورت بگويم گفتم
زماني فهميدم اين نيز يك بلوف است
كه ناگهان خواستگاري خودش را از خاطر برد
ساعتي اصرار كه واسطه شود ميان من و پدر زن
تا زن سابق باز گردد!
چند روز بعد نيز مجدداً زنگ زد
كه با پدر زن صحبت مفصل درباره شما كرده‌ام
بياييد حل كنيم قضيه را...
3. با بچه‌ها از مدرسه باز مي‌گشتم
دم نانوايي كه رسيدم
آقايي را ديدم كه نسبت دوري با خانواده زن سابق داشت
و اكنون نسبت نزديك‌تري پيدا كرده
اصرار كه صحبت كنيم
آمد منزل ما و نشست و گرم حرف شد
بلوف عجيبي زد:
«زن سابق شما رفته بوده حرم
شلوغ بوده كنار ضريح
يهو يه خانم چاق و سنگين‌وزن افتاده روي ايشان
به سر ايشان فشار زيادي وارد شده
مايع مغزي و نخاعي ايشان آسيب ديده
دچار غش و بي‌هوشي مي‌گردد
خودش نمي‌داند
ولي نتايج پزشكي نشان داده كه زياد زنده نخواهد ماند»
گفتم: به من چه ربطي دارد؟!
گفت: «من فهميدم شما از او راضي نيستي اين بلا سرش آمده
ببخش ايشان را تا خوب شود!»
سال‌ها از اين خبر هم گذشته
و دروغ بودن آن نيز روشن شده!
اين بلوف‌ها بود كه مرا ابتداءاً به مرگ پدرش مشكوك كرده بود!


**** شايد بيشتر كنجكاوي‌ام از اين بابت باشد
در رابطه با وضعيت بازماندگان
كه دقيقاً شب تصادف
پيامكي از جانب زن سابق دريافت كردم
چهارشنبه 25/12/1395 - 19:02
«آسيد مهدي؟!»
من كه پاسخ ندادم
ولي صبح روز بعد
بعد از شنيدن خبر مزبور
شك كردم كه شايد اين پيامك را پيش از سفر ارسال كرده باشند
مثلاً ساعت 7 عصر كه قصد حركت داشته‌اند
و پس از آن
ديگر كله‌پا شده‌اند و نتوانسته‌اند چيزي بفرستند
مطلبي كه با ذكر نام من قصد آغاز كلام براي بيانش را داشته‌اند!؟
الله أعلم.


واقعا برايم درك اين اتفاقات بسيار سخت است:

1. گذشتن از همه آينده هايي كه براي خودتان داشتيد
2. وقت گذاشتن براي فرزندان تا اين حد
3. حفظ ناراحتي از خانواده سابق
4. و....


به نظرتان ذوري مجبور ميشويد حقيقت را به فرزندانتان بگوييد؟

يك نفر را مي‌شناسم كه وضعيتي مشابه فرزندان شما دارد
مادرش در زمان ازدواج واقعيت را به او گفت

تقريبا دو سالي طول كشيد تا با اين مسئله كنار امد
و خيلي در زندگي او مشكل ايجاد كرد.


من حقيقت را به فرزندانم گفته‌ام
چند وقت پيش از مريم پرسيدم
وقتي مادرم براي هزارمين بار اصرار كرد كه بايد زن بگيرم:
دخترم تو موافقي زن بگيرم؟!
مريم بلافاصله جواب داد:
بله، اما اين بار تحقيق كن تا مثل دفعه قبل زن بد نصيبت نشود! :)

من پاسخ تمام سؤالاتشان را دادم
از همان كودكي
غير از آن
غير از تمام سؤالاتي كه پرسيدند
خودم نيز مطالبي جمع كرده‌ام
اول همين مطالب وبلاگ است
چيزهايي كه درباره طلاق نوشته‌ام را
از روز اول تا روز آخر
همه را تجميع كرده‌ام در قالب يك كتاب:
http://movashah.id.ir/fa/index.php?w=work&x=640
به چه هدفي؟!
كه وقتي بچه‌ها بزرگ‌تر شدند
بدهم به مانند يك رمان بخوانند
كتاب را چند نسخه درآورده‌ام
خودشان ديده‌اند
با هم رفتيم از صحافي گرفتيم
گفتم اين مال شماست
گفتم اين تمام ماجراي ازدواج من است
گفتم وقتي بزرگ‌تر شديد مي‌دهم تا بخوانيد
گفتم كه هر كدام از اين مجلّدات به يكي از شما مي‌رسد

دو جلد ديگر هم هست
مطالبي ديگر در آن‌ها نوشته و تجميع كرده‌ام؛
با عناوين: رميده و رهينه
آن‌ها را نيز آماده نموده
مجلّد كرده
صحّافي شده
آماده است تا هر وقت به سن عقل رسيدند
بدهم تا مفصّل بخوانند
و البته كه جز حقيقت
جز راست و درست
چيزي در آن‌ها ننوشته‌ام
هر چيزي كه بوده
واقعاً بوده
همه را جمع كردم در اين سه جلد كتاب

بچه‌ها امروز به من اعتماد دارند
زيرا هرگز از من دروغ نشنيده‌اند
حتي ساده‌ترين و روزمره‌ترين دروغ‌ها
چيزهايي كه در جامعه ما عادي‌ست
من نگفتم
مصرّ بودم كه نگويم
تا «اعتماد» پيدا شود
زيرا ياد گرفته‌ام كه «تربيت» تابع «الگوگيري»ست
و «الگوگيري» تابعي از «اعتماد»
اولي نباشد، تا آخر زنجيره باز خواهد شد
و تربيت صورت نخواهد پذيرفت

و بچه‌ها امروز خيلي شادند
راحت‌اند يعني
زيرا چيزي پنهان نيست از نظرشان
چيزي قايم نشده
چيزي تابو نبوده و ممنوع نگرديده
آن‌ها راحت درباره طلاق مي‌توانند از من بپرسند
بدون اين‌كه از چيزي بترسند
وقتي تلويزيون فيلم يا برنامه‌اي درباره طلاق نشان مي‌دهد
يا درباره مادر
كانال را عوض نمي‌كنم
مانند بعضي افراد كه در چنين موقعيت‌هايي مي‌كنند
وقتي درباره مادرشان مي‌پرسند
با حوصله جواب مي‌دهم
و عصبي برخورد نمي‌كنم
نه امروز
كه از ابتدا
و نتيجه
نتيجه اين است كه همه‌مان آراميم

من خشمي درون خود دارم
البته كه دارم
من اين طايفه را نبخشيده‌ام
البته كه نبخشيده‌ام
ولي اين خشم و غضب فروخورده نيست
نه در من
و نه در كودكانم
سركوب نشده
اجازه ندادم كه بشود يعني
من هر بار كه ياد بدي‌ها و شرارت‌هاي‌شان مي‌افتم
بلافاصله لعن‌شان مي‌كنم
خيلي عادي
با لحني معمولي
و اين ناراحتي بروز پيدا مي‌كند
جلوي هر كسي كه مي‌خواهد باشد
چه فرزندان و چه غير آن
نه با بغض
كه با راحتي
و به فرزندانم نيز اجازه داده‌ام
تا چيزي را پنهان نسازند

گاهي با هم دعوايشان كه مي‌شود
يكي‌شان كه در بعضي رفتارها به خانواده مادرش شبيه‌تر است
قهر مي‌كند
ولش نمي‌كنم
فوري مي‌روم از اتاق درش مي‌آورم
مي‌‌گويم بايد حرف بزني
ما قهر نداريم
هر چه داري بگو
اگر نگفت
من مي‌گويم
فهرستي از مسائلي كه ممكن است در درون خود به آن‌ها بيانديشد
همه را جلويش مي‌ريزم:
از دست فلاني عصباني هستي
تو را ناراحت كرده
اسباب‌بازي‌اش را به تو نداده
دلت مي‌خواهد خفه‌اش كني
با خودت مي‌گويي كاش برادري مثل او نداشتم
مي‌گويي اي كاش زورش را داشتم و او را مي‌كشتم؟!
آن‌قدر حرف مي‌زنم تا به حرف بيايد
تا خودش بگويد
همه چيز را كه گفت
نود درصد مسير رسيدن به آرامش را طي كرده است
مسير كنار آمدن با مشكل را
و بعد از تمام شدن حرفش
سعي مي‌كنم دلداري بدهم
و اگر مي‌توانم، براي رفع مسأله مداخله كنم

خدا انسان را «آزاد» آفريده است
و طالب آزادي
انسان بايد «بتواند» هر چه مي‌خواهد بگويد
و هر كار كه مي‌خواهد بكند
ولي به «ميل» خود پرهيز نمايد
تا «رشد» كند
از روي «آگاهي» و «اختيار» يعني
از روي «جبر» هيچ منفعتي نصيب انسان نمي‌شود
اين ترجمان همان مطلب گهرباري‌ست كه از استادي نقل كردم:
«آدمي از عملش به اندازه بينشش بهره مي‌برد!»
اصرار دارم تا فرزندانم هر چه در ذهن دارند بگويند
درباره من
درباره ازدواجم
درباره اشتباهاتم
مرا نقد كنند و از رهاورد آن به تعالي برسند
تكرارم نكنند و راهكاري جديد شوند

گمان نمي‌كنم با اين شرايطي كه امروز فرزندانم دارند
نياز باشد تا روز ازدواج خودشان چيزي اضافه كنم
زيرا همين الآن هم هر چه كه بخواهند بدانند در اختيارشان است
و ظاهراً كه به خوبي با آن كنار آمده‌اند!

خيلي خوب بود

براي من هم آموزنده بود.

پوزش كه از مسائل خانوادگي و شخصي سوال كردم


خواهش مي‌كنم.
در پناه حق.


مطلب بعدي: شاهانِ بد مطلب قبلي: صف سلام را ديديم

نظرات

سلام: چقدر راست گفتن خوب است....من وقتي حرفهاي راحت شما درباره سخت ترين مسائل و اتفاقات زندگي رو ميخونم احساس ميكنم چقدر عقب مونده بودم يا هستم كه سر مشكلات دنيا اينقدر حرص و جوش ميزنمشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۸ - ۳:۵۶ عصر
پاسخ: النجاة في‌ الصدق. نجات و رهايي در راست گفتن است. اگر امتحان كنيم، مدتي، همه‌مان به اين عبارت حقيقتاً اعتقاد و باور قلبي پيدا مي‌كنيم. من تجربه كرده‌ام. واقعاً اين‌طور است كه راستگويي همه مشكلات را آسان مي‌كند. فقط كافيست نترسيم. اوايلش ترسناك است، مثل يادگرفتن شنا و پريدن در آب. در پناه خدا.
شيخ شبگرد: پسر!!! اين حرف‌ها چيست كه مي‌گويي؟ استغفار كن! كسي كه در كسوت رسول مي‌آيد نبايد تا به اين اندازه سينه‌تنگ باشد.
من نه ترا مي‌شناسم نه آن مرحوم را. فقط چون خبر حرف‌هاي تو به‌عنوان يك روحاني را خواندم، در كمال ناباوري آمدم و صحت‌اش را ديدم.
برادر من! اين‌ها حرف‌هاي مردم كوچه‌بازار است. اگر نمي‌تواني رحمت وشفقت واسعه باشي، اين كسوت را رها كن. لااقل اين حرف‌هاي تاثرانگيز را در دل‌ات نگه دار. خدا به تو صبر بدهد، چگونه خواهي توانست طبيب دردهاي مردم باشي و آنان را آرام كني، وقتي كه خود از دردهاي‌ات اين‌چنين نالاني! و گمان نكن كه مصيبت عظيم و استثنايي چشيده‌اي! هم? ما از اين دردها بسيار تجربه كرده‌ايم.
طبيب درد مردم باش، نه رقيب‌شان
گر نبود اخلاق نيك مصطفي/ برگو آيا دل به او مي‌شد صفا؟
كو جواب اخم را لبخند داد/ هيچ دم بيرون نشد از عدل و داد
كينه‌هاي شخصي اندر دل نداشت/ در دل تاريك مردم مهر كاشت
عيب امت را بر ايشان سرنكوفت/ احترام و آبروي كس نروفت
در جواب لعنت مردم دعا/ در جواب بي‌وفايي‌ها وفا
اي كه جز خود يك جهان را داوري!/ تو مسلمانِ همين پيغمبري...يكشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۶ - ۲:۲۵ صبح
پاسخ: إن‌شاءالله خداوند به حقير نيز شرح صدري چون شما عطا فرمايد. ممنون از نصايح خوب‌تان.
انجم: نه سيد اينجوري نيست به نظرم شما يك مقدار از دايره انصاف در مورد حاج اقا خارج شديد. اگر هزاران ااشتباه هم ايشان كرده باشند اون مراسم باشكوه تشييع و ان محل دفن و اين مطلب كه ايشون يك ماه قبل از فوتشون در مسير تهران كه با هم مي رفتيم خبر از رفتن به من دادند. و خوابهاي ديگران و مطالب حاج اقا ميرباقري در ختم و مطالب اقا معز در ختم. و خواب يك اهل مكاشفه در كرمان و... و همچنين هر وقت كه صحبت از شما به ميان آمد والله تالله باادب و احترام از شما گفتند. در هر صورت حساب با خداست و از باطن هر كس فقط او ميداند. به نظرم با توجه به صحبت هاي آقا معز الان وقت مناسبي براي فيصله است هر گونه صلاح ميداني فقط رو حساب خير خواهي و دوستي و الي ربك المنتهي...
سه‌شنبه ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۲:۲۳ عصر
پاسخ: انصاف...! :)
....: احساس ميكنم پينوشت داشت
شايد من اشتباه ديدم قبلايكشنبه ۱۳ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۲:۴۸ عصر
پاسخ: پي‌نوشت كه دارد البته. سه چهار مورد كه پس از ايميل اول آمده است. ايميل دوم ديگر بدون پي‌نوشت بوده تا كنون. ممنون از دقتي كه داريد. در پناه حق. :)
....: سلام
چرا ادامه پست رو برداشتيد؟؟؟!!!
من هنوز كامل نخونده بودم:(يكشنبه ۱۳ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۱:۵۳ صبح
پاسخ: سلام. ادامه پست؟! برداشتم؟! كي و كجا؟ كدام پست؟ اين پست؟ خير. از ابتدا كه نوشتم همين بود كه الآنم هست. چيزي از آن نكاستم و ويرايش نكردم. چطور؟! يعني شما نسخه كامل‌تري از اين پست را در اختيار داريد؟! چيزي بيشتر از آن‌چه كه من نوشته‌ام؟! o-:
بازگشتنسخه محلّي از نوشته‌هاي وبلاگ شايد سخن حق سال نشر18نوشته‌هاي وبلاگ بر اساس سال برچسب‌ها35نوشته‌هاي وبلاگ بر اساس برچسب بيشترين نظر34نوشته‌هاي وبلاگ با بيشترين تعداد نظر مجموعه‌نوشته‌ها27پست‌هاي دنباله‌دار وبلاگ
صفحه اصليبازگشت به صفحه نخست سايت نوشته‌ها986طرح‌ها، برنامه‌ها و نوشته‌ها مكان‌ها75براي چه جاهايي نوشتم زمان‌ها30همه سال‌هايي كه نوشتم جستجودستيابي به نوشته‌ها از طريق جستجو وبلاگ1366با استفاده از سامانه پارسي‌بلاگ نماها2چند فيلم كوتاه از فعاليت‌ها آواها10تعدادي فايل صوتي براي شنيدن سايت‌ها23معرفي سايت‌هاي طراحي شده نرم‌افزارها36سورس نرم‌افزارهاي خودم معرفي6معرفي طراح سايت و آثار و سوابق كاري او فونت‌هاي فارسي60تعدادي قلم فارسي كه معمولاً در نوشته‌هايم استفاده شده است بايگاني وبلاگ1354نسخه محلّي از نوشته‌هاي وبلاگ خاندان موشّحبا استفاده از سامانه شجره‌ساز خاندان حضرت زادبا استفاده از سامانه شجره‌ساز فروشگاهدسترسی به غرفه محصولات فرهنگی
با اسكن باركد صفحه را باز كنيد
تماس پيامك ايميل ذخيره
®Movashah ©2018 - I.R.IRAN