درپاسخ نكاتي به عرض مي رسد:
1.علم حضوري علمي است كه از طريق مفهوم يعني صورت حا كي براي ما حاصل نمي شود. بر خلاف علم حصولي.
2. اين دو نوع علم را ما در خود مي يابيم.مثلاوقتي كه من مفهوم غم را در ذهن داشته باشم ولي خودم غمناك نباشم در اينجا علم حصولي در باره غم وجود دارد اما من فاقد علم حضوري به غم هستم.
3. آنچه در تحقق علم - اعم از علم حصولي و علم حضوري - لازم است تغاير اعتباري عالم و معلوم است نه چيز ديگر.
4.بدين ترتيب بطلان اين سخن كه علم حضوري چون تغاير عالم و معلوم در مورد آن وجود ندارد ممكن نيست روشن مي شود زيرا چنانكه گفتيم درعلم به هر چيز تغاير اعتباري شرط است نه تغاير وجودي وگرنه بايد حتي علم حصولي شخص به خودش هم ممكن نباشد!!
پرسشهاي خوبيست
مرا به مسيري ميكشاند
كه چندان قصد نداشتم نزديك شوم
نقدهايي كه
كمتر در ميان ما طرح ميشود
و بحثهايي كه
به دليل «آموزشي» شدن فلسفه صدرايي در حوزه و دانشگاه
در سنوات اخير
بيشتر «تسليمي» پذيرفته شده
و كمتر «تحقيقي»
علمي كه بدون وساطت مفهوم حاصل شود
هيچ صورت ادراكي نباشد
واسطهاي در كار نيست اصلاً
ولي علم حاصل شده
علم حضوري از منظر اصالت وجود همين است
و نميتواند جز اين باشد
اما چطور چنين علمي ممكن است؟
باز هم بايد به تعريف علم باز گرديم
ريشه اختلاف همان است كه پيش از اين عرض شد
اينكه چه تعريفي از علم داشته باشيم
يادتان هست از مثال نان چيزكي عرض كردم
فيلسوفي كه از نان تعريفي ارائه كرد
كه هرگز در دنيا نه وجود داشته
و نه به وجود خواهد آمد
و هيچكس تا به حال چنان ناني نخورده است
قدما
تا پيش از صدرالمتألهين شايد اكثراً
علم را «حضور صورت شيء عند العقل» ميدانستند
اصلاً علم در «ذهن» تعريف ميشده
و هر تصويري كه از شيء در ذهن حاصل ميگشته است
آن را علم ميدانستند
اينجا به علومي برخوردند
كه تصوّر كردند تصوير ندارند
و اين شد كه به علم حضوري حاجت افتاد
همان مثال رايج و قديمي گرسنگي و تشنگي
اما اگر امروز بدانيم
اين علوم هم تصوير دارند
و صورتي كه در ذهن و عقل حاضر ميشود
نيازي به تقسيم علوم به حضوري و حصولي نخواهد بود
اما نسبت به حكمت متعاليه
اصلاً قضيه متفاوت است
علم به «حضور مجرّد نزد مجرّد» تعريف ميشود
دقت كنيد
باز هم اختلاف در تعريف علم است
يعني وقتي نفس انسان كه مجرّد است
يعني از جنس ماده نيست
پس ذو ابعاد ثلاثه نيست و مكان ندارد و زمان نيز شايد
اين شيء مجرّد
كه حتي نميدانيم آيا ميتوانيم به آن «شيء» بگوييم يا خير
چيزي كه براي عقل انسان قابل تصوّر نيست
اينچنين نفسي را حكمت متعاليه براي انسان قائل است
حالا اين نفس
اين نفس مجرّد
وحدت پيدا ميكند با يك مجرّد ديگر
و علم حاصل ميگردد
البته اين تعبير هم مسامحيست
تعبير وحدت پيدا كردن
زيرا اصلاً وحدت كه قابل پيدا كردن نيست
زيرا موجود مجرّد «حركت» ندارد
قوهاي ندارد كه به فعل بدل گردد
تغيير ندارد
نميتواند با چيز ديگري وحدت پيدا كند كه قبلاً وحدت نداشته
يعني چيزي به موجود مجرّد «اضافه» نميشود
و چيزي از آن «كم» نميگردد
اينها قطعاً با هم وحدت داشتهاند
التفات به اين وحدت براي صاحب علم حاصل ميگردد
حالا شما بفرماييد كه وحدت چه معنا دارد در دو مجرّد؟
اساساً مجرّد چگونه مخلوقيست كه قابليت وحدت داشته باشد
و بتوانيم دو تاي از آنها را «درهم» تصوّر نماييم؟
براي دو چيزي كه مكان ندارند
وحدت چه معنا دارد؟
دقت كنيد كه بخواهيد به «بيمكان» نظر نماييد
اصلاً «بيمكان» نميتواند دو تا باشد در عالم
زيرا اگر دو «بيمكان» يعني دو موجود مجرّد در عالم داشته باشيم
آن دو
حتماً يكي هستند و با هم وحدت دارند!
در اين نگاه نيز تقسيم علم به حضوري و حصولي لغو است
زيرا هيچ علمي «حصولي» نيست
اصلاً مفهوم نميتواند واسطه در ادراك باشد
شما را مجدداً ارجاع ميدهم به مرحله يازدهم نهايةالحكمة
علم هميشه حضوريست
و مفهوم اساساً وجود ندارد
زيرا نفسي كه مجرّد باشد
و عقل هم فراموش نكنيم كه از قواي نفس است
تنها با «حضور مجرّدٍ لمجرّدٍ» عالم ميشود
و «صورت» مجرّد نيست
بر فرض اينكه اصلاً موجود باشد!
اما اينكه مفهوم غم در ذهن باشد ولي خودم غمناك نباشم
اين قابل توصيف نيست
مگر با خلط اصالت ماهيت با اصالت وجود!
سؤال اين است كه مفهوم چيست؟
مفهومي كه در منطق صوري توصيف شده است
اين مفهوم اصلاً در فلسفه جايي ندارد
در فلسفه صدرايي
فلسفهاي كه امروز در ميان ما رواج دارد
ذهن كجاست؟
منطق توضيحي نميدهد كه ذهن چيست و كجاست
نبايد هم بدهد
زيرا فلسفه كه نيست
اين كار فلسفه است
فلسفهاي كه اين منطق با آن آشنا بود
از زمان ارسطو
كه مدوّن منطق نام گرفت
آن فلسفه براي ذهن جايي قائل بود
چون اصالت وجودي نبود
اما وقتي دوستان ما مبنا را تغيير دادند
در فلسفه
فراموش كردند منطق را متحوّل نمايند
همين بحث خاطرم هست چند سال پيش در حضور استاد غرويان طرح شد
با ايشان سر همين موضوع گفتگو شد
ايشان هم پذيرفتند و بلكه مصرّ
كه منطق ارسطويي سازگار با فلسفه اصالت وجودي نيست
فرمودند كه منطق ديگري بايد تدوين شود
منطقي كه صدرايي باشد
هنوز در منطق از مفهوم و ذهن سخن به ميان ميآيد
در حالي كه در اصالت وجود
بر مبناي فلسفي
ذهن به درون نفس مجرّد نقل مكان كرده
و «كيفيت مادي» چطور ميتواند بر «نفس مجرّد» نقش بندد
كافيست يك جستجوي ساده در اينترنت بنماييد
تا فرمايشات اساتيد مبرّز فلسفه را بيابيد
كه اذعان دارند
مجرّد نميتواند ظرف براي مادي باشد!
درباره تغاير اعتباري نيز كه نياز به توضيح نيست
كافيست اندكي دقت بفرماييد
پيش از اين هم به عرض رسيد
اگر تغاير «اعتباري» شد
پس نتيجه آن تغاير هم «اعتباري» ميشود
اگر علمي به واسطه «اعتبار» حاصل گردد
آيا آن علم ميتواند «غير اعتباري» باشد
ميتواند «حقيقي» باشد؟
فراموش نكنيد
در فلسفه اصالت وجود
اعتباري به معناي غيرحقيقي است
غير منشأدار
غير واقعيتدار
چيزي كه مابحذاء واقعي دارد را حقيقي مينامند
مانند وجود
و چيزي كه مابحذاء ندارد
چيزي كه در خارج از وجود انسان نيست
چيزي كه ذو اثر نيست
آن را اعتباري مينامند
البته استاد فياضي از معدود اساطينيست كه به اين نگرش اعتراض دارد
ايشان علامه طباطبايي (ره) را به فهم نادرست از كلام ملاصدرا محكوم مينمايند
اينكه اعتبار به چنين معنايي
ماهيت را عدمي ميكند
در حالي كه ملاصدرا نميخواسته اينطور بگويد
بلكه يك حيثيت وجودي براي ماهيت قائل است
اين را هم ميتوانيد جستجو بفرماييد
نظريه استاد فياضي هم زياد طرح شده
در مقالات مختلف و مصاحبههاي گوناگون
بنده خود در جلسهاي كه ايشان اين بحث را طرح ميفرمودند حضور داشتم
يك ساعتي سر همين موضوع صحبت كردند
ايشان تصريح داشت در اينكه حكمت متعاليه
تركيبي از اصالت وجود و اصالت ماهيت است
اما در هر صورت
آنچه در كلام استاد مصباح و استاد جوادي آملي (حفظهما الله)
و اين دست بزرگواران
و اساتيد فلسفه
ديده و شنيده ميشود
آنچه اعتباري باشد
بهرهاي از وجود ندارد
اگر عالم و معلوم تغاير اعتباري دارند
با توجه به اينكه عالم و معلوم متضايفانند
مانند پدر و پسر
اطلاق عنوان عالم و معلوم به آنها هم اعتباري ميشود
و در حقيقت
نه عالمي به كار است و نه معلومي
البته اما
اين بر فرض متغاير گرفتن عالم و معلوم در علم حضوريست
به تغاير اعتباري
اما بر مبناي اصالت وجود
اصلاً نياز به تغاير ميان عالم و معلوم نيست
حتي تغاير اعتباري
زيرا علم تعريف ميشود به «وحدت»
به «حضور دو مجرّد نزد هم»
حضوري كه قطعاً مكاني نيست
يعني جا ندارند
جايي كه با هم در آنجا همزمان باشند
بلكه اين حضور يك معنا بيشتر ندارد
اينكه «يكي» هستند
وقتي دو مجرّد يكي باشند
هر دو به هم علم دارند
و اين علم تعريفي متفاوت دارد با آنچه در منطق گفته ميشد
اين علم را بايد شهودي درك كرد
يك تعريف عرفاني شايد
بايد آن را به منزلت و مقام و رتبه وجودي شيء تعريف نمود
چنين علمي اصلاً «معلوم» نميخواهد
اصلاً از قبيل متضايفين در مفاهيم نيست
اينجا «علم» هست، بدون «معلوم»
مانند اينكه بگوييم: «زيد در پله سوم ايستاده است»
اينجا «علم» بدون «معلوم» تعريف ميشود
اينجا «حركت جوهري» ملاصدرا شايد توجيه شود
اينكه هر وجودي در ذات خود تغيير دارد
اين تغيير يا به افزايش بهره آن از وجود ميانجامد
يعني در «وجود» خود شديد ميشود
مانند نوري كه زياد شود
يا كاسته ميگردد
مثل نوري كه كم شود
با تمام مسامحههايي كه در اين بيان وجود دارد
در نهايت
علمي تعريف ميشود در حكمت متعاليه
كه مانند «نان مطلق»
تا به حال نه كسي ديده است و نه كسي خورده!
مدتها پيش تعدادي فيلم در اين نشاني آپلود كرده بودم:
http://tablightv.ir/search.php?keywords=movashah&btn=Search&t=user
ملاحظه بفرماييد
شايد كمكي در برقراري ارتباط بيشتر با بحث مذكور نمايد
موفق باشيد
[ادامه دارد...]