پس مساله خيلي پيچيده تر از اين حرف هاست كه بخواهيم با دو سه ايميل حل و
فصلش كنيم.
استاد فقط جواب قسمت 3 ماند:
در ادامه ي همين فرمايشتان آمده است:
ما وقتي اراده الف را ميكنيم
ميبينيم دستمان به سمت بالا حركت كرد
وقتي اراده ب را در وجودمان شكل ميدهيم
ميبينيم دستمان به سمت پايين ميرود
بارها و بارها و بارها اين اتفاق
دقيقاً به همين صورت تكرار ميشود
قاعده «عدم تماثل» شهيد صدر (ره) به دادمان ميرسد
ناخودآگاه در درون خود
علم پيدا ميكنيم
كه دستمان وجود دارد
يقين ميكنيم به بودن آن
از تناسب دائمي «عمل و عكسالعمل»
منظور شما از اينكه فرموده ايد ناخودآگاه در درون خود علم پيدا مي كنيم
كه دست مان وجود دارد و يقين مي كنيم به بودن آن آيا منظورتان همان علم
حضوري مي باشد؟
كه اگر اين را هم پاسخ بفرماييد متشكر و سپاسگزار خواهم بود.
بحث از علم حضوري
و تفكيك آن از علم حصولي
اصلاً تقسيم علم به دو مقوله و دو جنس مختلف
از جايي آغاز ميشود
كه علم دو منشأ مختلف پيدا ميكند؛ حس و غير حس
منطقيهاي پيرو ارسطو
وقتي مبدأ دريافت علم را بررسي ميكردند
متوجه شدند كه پارهاي از علوم از وراي حسّ به دست ميآيند
و از بينايي و چشايي و لامسه و بويايي و شنوايي رد ميشود
و اما پارهاي ديگر
بدون گذر از اين واسطهها
مستقيماً براي نفس حاصل ميگردند
اما پرسشي در ميان است
امروز كه دوباره به آن مينگريم
آيا علمي وجود دارد كه از حسّ نگذرد؟
اگر «حواس دروني» را هم به حواس پنجگانه اضافه كنيم؟!
مثلاً گرسنگي
يكي از بارزترين مثالها براي علم حضوري
يا تشنگي
ميگفتند: وقتي احساس گرسنگي ميكنيم، هيچ واسطهاي از حسّ در ميان نيست
پس هيچ خطايي امكان ندارد
و علمي قطعي و غيرقابل خدشه است
نياز به هيچ مقدمه ديگري هم براي اثبات و استدلال ندارد
اما امروز ما ميدانيم
كه گرسنگي هيچ تفاوتي با مثلاً احساس زبري يك كاغذ سنباده ندارد
اگر زبري كاغذ سنباده را با حسگرهاي سر انگشت درك ميكنيم
گرسنگي را هم
با حسگرهايي كه پيرامون معده قرار دارند
ادراك مينماييم
به نظر شما آيا تفاوتي در اين ميان هست؟!
پس حداقل اين قبيل علمهاي حضوري
مانند گرسنگي و تشنگي و خستگي و مانند آن
از دايره علم حضوري خارج ميشوند
و اگر در حس خطا راه داشته باشد
حس بيرون
اين حسهاي دروني هم خالي از خطا نخواهند بود
و ما در اين قبيل ادراكات نيز
تنها در يك سر رابطه هستيم!
اما علم ما به خودمان
علم ما به علم خودمان
علم ما به رفتار و گذشته و خاطرات خودمان
اينها چه؟!
چيزهايي كه واقعاً بخشي از جسم انسان در آن واسطه نيست
تا شبهه دخالت حس در ميان باشد
و آن را حصولي نمايد
فرض بر اين بوده است
كه علم انسان به اين قبيل موضوعات
نيازمند تحصيل نيست
لازم نيست كسب شود
خودبهخود پديد ميآيد
زيرا...
زيرا اين موضوعات
خودشان در نفس حاضرند
يعني علم نفس به اينها
مساويست با علم نفس به خودش!
در تعريفهاي جديدتر براي علم حضوري و حصولي
به جاي اينكه از واسطهگري حواس صحبت شود
از مطابقت عالم و معلوم سخن گفته شده
چيزي كه با مبناي صدرالمتألهين سازگارتر است
ميگويند هر گاه عالم و معلوم متحد باشند
يك چيز باشند يعني
اصلاً دو تا نباشند
اينجا علم به صورت حضوريست
يعني عالم تا توجه پيدا كند
به معلوم علم دارد
نياز به تحصيل و كسب نيست
به اين تعريف دقت بفرماييد؛
وحدت عالم و معلوم
آيا در اينجا اساساً اطلاق عنوان «علم» صحيح است؟
اصلاً علمي پديد ميآيد؟
وقتي دو چيز در كار نباشند
فقط يك چيز باشد؛ نفس
علم چه معنايي ميتواند داشته باشد؟
عالم و معلوم متضايف هستند
از اصطلاحاتي در منطق
كه دو طرف دارد
كه به هم شناخته و تعريف ميگردند و به هم وابستهاند
مانند: پدر و پسر
عالم و معلوم و آنچه در ميان آنها روي ميدهد
چنين وضعيتي دارند
حال علم حضوري چگونه علميست كه اصلاً دو طرف ندارد؟!
بله برادرم
علم حضوري يك مغالطه است
زيرا اصلاً علم نيست
علمي كه تنها يك طرف دارد؛ نفس
اين در تعريف علم نميگنجد
زيرا در آن فرض شده كه طرف ديگر عين و مطابق همان طرف اول است
پس علمي وجود ندارد
و ادراكي واقع نشده
زيرا ادراك و فهميدن و دانستن و آگاه شدن و علم و يقين
همه نيازمند طرف دوم هستند
زيرا همهشان
بر اساس دو طرف عالم و معلوم تعريف شدهاند
بگذريم از اينكه علامه بزرگوار
مرحوم طباطبايي (ره)
در نهايةالحكمه
پا را از اين نيز فراتر گذارده
حتي علم حصولي را نيز به مطابقت و وحدت عالم و معلوم توصيف ميفرمايند
زيرا با مبناي اصالت وجود
در حكمت متعاليه
نميشود طور ديگري به علم دست يافت
ارتباط با واقع قطع ميشود
اگر وحدت عالم و معلوم
يا عاقل و معقول
لحاظ نشود
از اين رو
و با اين بياني كه عرض شد
اساساً تمامي علوم ما «حصولي» هستند
اصلاً اگر علم حصولي نباشد علم نيست
و از تعريف علم خارج است
زيرا ديگر دو طرف نخواهد داشت
و علمي كه دو طرف نداشته باشد؛ عالم و معلوم
ميشود: عالم و عالم
كه اين نادرست است
زيرا استفاده از لفظ «عالم» در اينجا غلط است
چون طبق منطق
نميشود يكي از متضايفين را بدون ديگري استعمال كرد
پدري كه پسر ندارد
اصلاً پدر نيست!
نميشود بچه نداشته باشد، ولي پدر باشد!
عالم بدون معلوم ممكن نيست
و اگر معلوم عين عالم باشد
در حقيقت يك معلوم توهّمي و اعتباري و خياليست
يعني «فرض» شده و «اعتبار» و «جعل» شده كه معلوم باشد
پس اينجا
«عالم» هم اعتباري و غير حقيقي ميشود
يعني عالم هم نيست!
مانند مردي كه خودروي زيبايي دارد
و به آن علاقه بسيار
ميگويد: «اين عين فرزند براي من ميماند»
اگر به او بگويند «پدر»
چون «خود فرزند اعتباريست»
پدر بودن او هم «اعتباريست»
يعني مبتني بر فرض و جعل
و غيرواقعي
از اينجاست كه عرض ميكنم
اصلاً علم حضوري نداريم
و تقسيم علم به حضوري و حصولي هم لغو ميشود
وقتي يكي از طرفين تقسيم امكان تحقق و فرض وجود ندارد!
اما آنچه بنده عرض كردم
كه خودبهخود پديد ميآيد
زيرا علم نوعي تغيير است
تغيير در نفس انسان
نفسي كه علم به الف مثلاً دارد
متفاوت است با نفسي كه علم به الف ندارد
دو نفس كه با هم مختلف باشند
در دو زمان متفاوت
يعني تغيير كرده است
يعني امروز كه الف را ميداند
اين نفس فرق كرده است
با ديروزش كه الف را نميدانست
و بر اساس اين گزاره كه «هيچ نفسي نميتواند علت تغيير خود باشد»
پس بايد اين تغيير از خارج او حاصل گشته باشد
استاد حسيني (ره) با همين «علّت تغيير» آغاز ميكند
بحث فلسفي خود را تحت عنوان «اصالت ربط»
و از ضرورت وجود «تغييردهنده» است
كه به «وجود موچودات خارجي»
چيزهايي وراي وجود نفس انسان
وجود خود ما
پي ميبرد
در هر صورت
وقتي تصرّف انسان در نفس خودش ناممكن باشد
و علت تغيير هر چيزي ضرورتاً در بيرون آن باشد
بر خلاف ديالكتيك هگل
كه اجازه ميدهد سيستم درون خودش مُغَيّر داشته باشد
به اينكه آنتيتز
كه داخل سيستم است
سبب هدم تز و تغيير كل سيستم گردد
بر مبناي استاد حسيني (ره)
ضرورتاً بايد امري خارج از نفس سبب تغيير آن شود
پس
با اين فرض
تمام علوم ما غيراختياري هستند
زيرا تغيير در نفس محسوب ميگردند
اما
ما مقدمات حصول علم را فراهم ميكنيم
مثلاً روي خود را به سمت حرم مطهر حضرت معصومه (س) ميگردانيم
و با اين فعل كه از ما صادر ميشود
امكاني فراهم ميگردد
براي اسباب مادي و غيرمادي عالم
كه در نفس ما اثر بگذارند
و علمي را براي ما حاصل نمايند
كه مثلاً بدانيم گنبد حرم به رنگ طلاييست
اما خود علم
خير
آن را ما به اختيار خود حاصل نميكنيم
زيرا تصرف در نفس است
و نيازمند امري خارجيست
چيزي خارج از نفس خودمان
ما مقدمات اين تغيير را فراهم ميكنيم
يعني
نفس خود را در معرض تغيير قرار ميدهيم
مانند فردي كه به آفتاب نگاه ميكند
و مقدمات كوري خود را فراهم مينمايد
اگر چشم او نابينا شود
از اثر آفتاب است
نه منتسب به خود او
اما البته
او به اختيار خود
چشمانش را در معرض نور شديد آفتاب قرار داد
به اين سبب بود كه آنطور عرض شد
و علم خودبهخودي توصيف گشت
ما وقتي اراده بر حركت دست ميكنيم
و با هر اراده
تغيير متناسب با آن اراده در حواس ما پديد ميآيد
يعني «اراده بالا آمدن دست راست» ميكنيم
و حس «ديدن بالا آمدن دست راست» ميكنيم
هر بار كه الف را ميآوريم
ميبينم كه تصرّف ب در نفس ما حاصل شد
اينجاست كه يك تغيير در نفس ما ايجاد ميشود
كه به دست خود ما حادث نشده
مبتني بر معماري عقل بشري
مييابيم كه ارتباطي بين الف و ب هست
قاعده «عدم تماثلي» كه استاد شهيد فرمودند
شهيد صدر (ره)
توصيفيست از يك درك دروني كه همه ما داريم
از اينكه يك وضعيت خيلي خاص
تصادفي تكرار نميشود!
اميدوارم مطلب روشن شده باشد
موفق باشيد
[ادامه دارد...]