ساعت ده صبح برگزار شد
امروز
مراسمي در دانشگاه قم
ظاهراً دانشآموزان ممتاز را دعوت كرده بودند
هديهاي هم دادند
ما هم رفتيم
به خانه كه باز گشتيم
لابهلاي هداياي اهدايي
مريم پارچهاي گلدار پيدا كرد
به من داد و گفت:
«اينو خودت برام چادر نماز بدوز!»
تأكيدي كه در كلامش بود
احساس كردم برايش مهم است
اينكه «خودم» برايش بدوزم...
قيچي را برداشتم
برشي زدم
و چند دوخت
زياد طول نكشيد
... كه اولين چادر را در عمرم دوختم!
حدس ميزدم كار دشواري نباشد
و نبود
واقعاً نبود
از تعريف چادر استفاده كردم
اينكه اساساً چيزي جز يك «چهاردوري» نيست
يك تكه پارچه مستطيل
كه زير آن گرد بريده شده
فقط براي اينكه مخروطوار بر زمين تراز گردد
با همين نكته كار انجام شد
و به نظرم ايرادي نداشت
خوب از كار درآمد يعني!
گاهي بعضي چيزها براي بچهها مهم ميشود
حياتي ميشود اصلاً
چيزهايي كه ممكن است به چشم ما نيايد
متوجه نشويم
ولي براي آن كودك
در آن لحظه خاصّ
انگار مرز «بود» و «نبود» است
همه چيز است و همه چيز!
امشب سيدهمريم با همين چادر، نمازش را خواند! :)