اما سوالاتي كه از فرمايشات شما بوجود آمد:
1-در جايي فرموده ايد كه از هيچ استادي نشنيده ايد كه فلسفه زاييده ي دين
باشد.پس اين سوال پيش مي آيد كه بشر با ارسال رسل بود كه پي به خدا و
معاد و...برد وگرنه به ذهن او چنين مطالبي خطور نميكرد كه بخواهد به آنها
فكر كند و در مورد آنها تعقل كند كه اگر بخواهيد خداشناسي فطري را عنوان
كنيد ئر جواب بايد گفت كه دين چهره ي اين فطرت را براي بشر گشود تا او به
اين شناخت فطري فكر و رجوعي بنمايد پس بايد فلسفه زاييده ي دين
باشد(البته فلسفه اي كه مد نظر است منظور پيرامون مسائل خداشناسي و
ماوراالطبيه مي باشد) و از آنجايي كه فرموديد با تناسب شبهاتي كه خلفاي
عباسي بوجود مي آوردند مسلمانان به فلسفه ي اثبات خدا و... روي آوردند تا
شبهات آنها را پاسخ گويند پس مطالب ارسطو در مورد اثبات خدا كه ابوعلي
سينا مشي خود را از او وام گرفته بود براي پاسخ گويي به چه كساني بود؟و
اين نيز دليل ديگريست براي تولد فلسفه از دل دين.
2-بنده متوجه نشدم كه آيا فيلسوفان اسلامي با اينكه كه در بسياري موارد
شكست خورده و به بيراهه رفته اند سعي در تبيين مسائل ديني و همتراز بودن
آن با عقل داشته اند و دارند؟يعني در جايي كه گفته ميشود معادي وجود دارد
و يا خدا عادل است آنها با براهين عقلي اين مطالب را اثبات كنند؟كه در
اين صورت آيا فلسفه ي اسلامي سر فصل هاي خود را بايد از دين گرفته باشد.
لطفا در اين موارد در زمان مناسبي كه براي شما مزاحمت نداشته باشد پاسخ
بفرماييد متشكر خواهم شد.
وقتي به سراغ تاريخ فلسفه ميرويم
با چنين عباراتي مواجه ميشويم:
«در زمان ارسطو خدا يا كلمه تئوس در زبان يوناني هرگز معنا و مفادي را كه ما از كلمه خدا استفاده ميكنيم نداشته است ... اگر گاهي گفته ميشود افلاطون يا ارسطو به وجود خدا معتقد بودهاند هرگز نبايد خشنود بود كه آنها نيز موحّد بودهاند، بلكه بايد ديد آنها به چه خدايي قائل بودهاند ... ارسطو معتقد بود جهان طبيعت ازلي است و نياز به آفرينندهاي ندارد ... تصور ارسطو از خدا يك چنين تصوري است: خداوند به هيچ نحو از انحاء در امور انساني مداخله نميكند، قوانيني براي انسانها وضع ننموده است، انسانها عبد او نيستند و تكليفي در كار نيست ... اطاعت و عصياني هم نيست ... ثواب و عقابي هم در كار نيست» (ملكيان، جزوات تاريخ فلسفه)
ميگويند ارسطو معتقد به اصل عليّت بود و چون در طبيعت حركت وجود داشت، معتقد شد بايد موجودي هم باشد كه محرّك بلاتحرّك باشد. يعني حركت ايجاد كند، ولي خودش داراي حركت نباشد.
همانطور كه عرض كردم قضاوت درباره اينكه انسانها فلسفه را از دين گرفتهاند يا خود آن را ساختهاند دشوار است. حتي قضاوت درباره اصول دين، توحيد، نبوت و معاد، آيا اينها از دين آمده و اگر بشر خود به تنهايي تعقّل ميكرد به آنها نميرسيد؟!
مشكل ما اين است كه گرفتار تاريخ گمراهكنندهاي هستيم.
مثال: در جامعهشناسي به ما گفتهاند انسانها ابتدا در غار زندگي ميكردند
سخن گفتن نميدانستند
غذا پختن بلد نبودند
با صدا و آوا كمكم تلاش كردند ارتباط برقرار كنند
بعد هم يك روز صاعقه زد و آتشي برپا شد
حيواني هم در آتش كباب
و ياد گرفتند سخن بگويند
و غذا بپزند!
اما به سراغ متون ناب وحياني كه ميرويم
كلام خدا حاكي از اين است كه او زبان را به انسان آموخته
لباس دوختن را به ادريس
زره ساختن را به داوود
حكومت بر جن و انس را به سليمان
هر جا كه نگاه كنيم در اعتقادات اسلامي
حضرت آدم از روز نخست هبوط به زمين دنيا
با خدا سخن ميگفته
با همسرش
با فرزندانش
حتي در غار هم زندگي نميكرده!
اين تفاوت كلام خدا با انديشه تجربي بشر چگونه قابل جمع است؟!
اگر از روز نخست آفرينش
اولين انسان به توحيد معتقد بوده
معاد را ميشناخته
عبادت ميكرده و كعبه را جبرئيل براي وي ساخته است تا او طواف كند
چگونه ميشود مطمئن بود اگر بشر را رها ميكردند خودش ميتوانست معاد را كشف كند؟!
ميبينيد كه قضاوت دشوار است
روايات ما ميگويند كه حتي بتپرستي نيز از خداپرستي برآمده
اينكه ابليس بر گروهي از مؤمنين ظاهر شده
گفته چيزي مشابه خدا بسازيد
مشابه تصوّري كه از خدا در ذهن شما هست
تا او را به نمايندگي از خدا پرستش كنيد!
سؤال: آيا اگر انسان از ابتدا خداپرست نبود
يك روز از روي عقل و فلسفه ميتوانست پي ببرد بايد موجودي را بپرستد؟
پارهاي از مفاهيم غيرمادي و غيرقابل مشاهده اصلاً آيا براي وي مسأله ميشدند؟
پاسخ به اين سؤال بسيار دشوار است
زيرا هرگز به بشر چنين فرصتي داده نشد
بشر هرگز خالي از انگيزههاي ديني نبود تا بشود قضاوت كرد:
اگر بشر دين نداشت، خودش دين ميساخت!
اگر اصول اعتقادات راستين را نميشناخت، خودش به اصول اعتقادات پي ميبرد
حال اينكه بگوييم فلسفه
به اين معنايي كه شما ميفرماييد
يعني فلسفهاي كه بتواند معاد را كشف نمايد
و به توحيد برسد
و وجود خدا را اثبات كند
آيا اول مرغ بوده يا تخم مرغ؟
فلسفه بوده كه گفته بايد خدايي باشد و بعد انسانها ايمان آوردهاند؟
يا خدا گفته من هستم
نبي فرستاده
اولين نبي هم خود همان اولين انسان بوده
و بعد انسانها به فكر افتاده و فلسفه بافتهاند؟
ماترياليستهاي منكر خدا امروز در غرب همين را ميگويند
تلاش ميكنند اثبات كنند كه اصلاً خدايي دركار نيست
و انسان از روي نيازهايش
از ترس
از روي جهل به اسباب تغييرات در طبيعت
چيزي در ذهن خود خلق كرده است
تصوّري كه آن را خدا ناميده است
به اين معنا اگر بگوييم فلسفه از دين نشأت گرفته
بعيد نيست صحيح باشد
يعني انديشههاي ديني در ذهن بشر بود
بشر با خدا و توحيد و عدل و معاد آشنا بود
انسان از ابتدا به ثواب و عقاب معتقد بود
وقتي هم كه علم فلسفه را ميساخت
قطعاً اين باورهاي دروني كه از گذشتگان برايش بر جاي مانده
از انبياء گذشته و تبليغ آنها
قطعاً اينها در انديشه او تأثير گذاشتهاند
اما خود علم فلسفه چه؟
آيا انسان فلسفه را ساخت يا دين فلسفه را توليد كرد؟
اگر فلسفه را به معناي افلاطوني و ارسطويي آن بگيريم
آنچه فارابي و ابنسينا به آن پرداختهاند
شواهد تاريخي بيانگر اين است كه اين چنين فلسفهاي زاييده دين نيست
يعني اگر ابن سينا با ترجمه عربي كتابهاي ارسطو برخورد نميكرد
معلوم نيست به چنين انديشههايي ميپرداخت
و فلسفه مشاء را اصلاً احساس نياز ميكرد كه تأسيس نمايد!
اما شما سخن را از يك «بايد» شروع كرديد
مقدماتي فرموديد و يك نتيجه:
«بايد فلسفه زاييده دين باشد»
گاهي در تحليل تاريخ اين پديده رخ ميدهد
ما استنتاجات منطقي خود را
و روابط اسباب و مسبّبات را نظم ميدهيم
و به يك نتيجه ميرسيم
مثال: فاصله ايران و يونان بسيار بوده
بعيد است اسكندر توانسته باشد به ايران برسد
پس واقعه سوزاندن تخت جمشيد توسط اسكندر يك دروغ تاريخيست
مورّخيني هستند كه چنين اعتقادي دارند
چنين استدلالاتي ظرافتهاي بسياري دارد
بايد مقدمات بسياري مطالعه شود و اثبات گردد
در نهايت هم معلوم نيست نتيجه چقدر صحيح است
آيا ما را به يقين و علم ميرساند و يا صرفاً يك احتمال يا گمان به ما ميدهد؟!
اينكه عرض شد: «از استادي نشنيدهام» براي همين بود
زيرا بنده قدرت قضاوت در اين حادثه تاريخي را ندارم
اينكه فلسفه يونان از بطن دين بيرون آمد يا خير
آنچه در اختيار است تنها متون تاريخيست
كه مدعي هستند يونانيان الهههاي فراواني را ميپرستيدند
و بتهاي متعدد داشتند
مشرك بودند
آيا استدلالات خود بر وجود خدا را از دين راستين باقيمانده از اجدادشان گرفتهاند؟
يا صرفاً با عقل انساني خود فلسفه را پايهريزي كردند؟
ما حتي روايت هم داريم كه «ان ارسطاطاليس كان نبيّا»
اين را از روايات جعلي ميدانند
ولي بعضي از اساتيد فلسفه معاصر هم بعيد نميدانند كه ارسطو پيامبر خدا بوده است
كه توانسته چنين فلسفهاي تنظيم كند
اما ميبينيد كه تاريخ فلسفه خلاف اين را ميگويد
ابن سينا نيز در دوراني ميزيسته است كه منكرين خدا كم نبودند
عرفا هم كه اعتقادات ويژهاي داشتند
اشاعره و معتزله بودند
اينكه كساني از اهل سنت ديدگاههاي افراطي داشتهاند
مانند غزالي
پرداختن ابن سينا به فلسفه بعيد است دليلي باشد بر زاييده دين بودن فلسفه
وي در جامعهاي زندگي ميكرد كه جبر و اختيار به شدت گريبانگير انديشمندان بود
بعيد است بتوانيم از اين مقدمه چنين نتيجهاي بگيريم
اما اينكه فلاسفه اسلامي سرفصلهاي فلسفه را از دين گرفتهاند
اين نيز به نظر نميرسد قابل اثبات باشد
شايد سرفصلهايي به فلسفه افزوده باشند
اما هر فيلسوفي ابتدا سرفصلهاي اصلي فلسفه را بازگو مينمايد
و همان مسير اصلي فلسفه را ميپيمايد
وحدت و كثرت را توضيح ميدهد
زمان و مكان را
حدوث و قدم را
عليّت و معلوليّت را
علم و آگاهي را
و در نهايت بخشي را ضميمه ميكند
معمولاً در آخرين فصول فلسفه
كه به وجود خدا و معاد و توحيد بپردازد
ميبينيد كه اينبار تمام كلمات بنده با ترديد همراه است
زيرا از محدوده اطلاع و دانشم فراتر است
و نسبت به حقيقت تاريخي پيدايش فلسفه ناآگاهم
همينقدري ميدانم كه در پارهاي تواريخ خوانده
و از بعضي اساتيد شنيده
بيشتر نميدانم
اما؛
سؤال مشخصي در اينجا پيداست
در فرمايشات شما
اينكه چه تفاوتي ميكند فلسفه زاييده دين باشد يا نباشد؟
چه غايتي به دست ميآيد؟
ابتدا روشن كنيم اثبات اينكه فلسفه زاييده دين است به ما چه ميدهد؟
يا اگر اثبات شود نيست چه حاصلي دارد؟
گمان ميكنم چيزي در نظر شما هست كه بيان نشده
شما قصد داريد از زاييده دين بودن فلسفه نتيجهاي بگيريد
اينكه «فلسفه ديني ست»
يا اينكه «فلسفه اسلامي ست»
يا شايد هم «اگر خطايي در فلسفه هست بايد متوجه دين گردد»
در هر صورت در طول تاريخ
بسياري از دينداران و بزرگان علوم ديني بودهاند
مشهور و موفق
و مورد رجوع مردم و مقبول جامعه اسلامي
و حل كننده مشكلات آنان
و پاسخدهنده به شبهات و پرسشهاي مسلمانان
كه فيلسوف نبودند!
[ادامه دارد...]