هميشه دوست داشتم نقاشيهايم را نشان دهد
برنامه كودك تلويزيون
همان كه ساعت 5 عصرها آغاز ميشد
آن روزهايي كه برنامه كودك مجري داشت!
برادر بزرگم يكبار گفت
بعد اصرار من كه نقاشيام را پست كند:
«نقاشي را داخل تلويزيون مياندازيم تا نشان داده شود!»
و من باور كردم
باور كردم كه اگر نقاشي پشت دستگاه تلويزيون قرار بگيرد
از درون آن پخش خواهد شد!
امروز اما بچههايم اطلاعاتشان بيشتر از من است
بيشتر از آن روزهايم
به پسرم همين را گفتم
براي سنجيدنش
وقتي از پخش نقاشي در شبكه پويا پرسيد
برنامه «نقاشي نقاشي» كه به تازگي آغاز شده
سيداحمد پاسخ بهتري داد:
«من فكر كردم بايد بريم پشت بوم داخل آنتن بندازيم!»
زمان گذشته است
اطلاعات دمدستيتر شده
عقل بچه امروز
از منِ ديروز بيشتر ميرسد
من راه تلويزيون تا آنتن را بلد نبودم آن وقتها :)
علاقه ندارم به كودكانم اطلاعات غلط بدهم
فوري كاغذ و قلم خواستم
تلويزيون و آنتن كشيدم
صداوسيما و دكل آن را نيز
دوربين فيلمبرداري داخل استوديو را حتي
و توضيح دادم انتقال صدا و تصوير از طريق امواج چيست
چيزي كه شايد امروز نفهند
ولي حداقل
به درستي شنيده باشند
تمدن بشري همينگونه رشد يافته است
از وقتي انتقال تجربه و دانش
از نسلي به نسل ديگر ممكن شد
ياد اين جمله معروف منتسب به داوينچي ميافتم:
«بيچاره شاگردي كه از استاد بهتر نشود»
اگر فرزندانم از من بهتر نباشند
ضرر كردهاند
ضرر كردهام
موفق نبودهام!
ليلاي قصه ي من..روزي،من با دل.عجيب مي سوزم
حتي دليلش را نمي فهمم .وقتي كه پر آسيب مي سوزم
يك سيب را بردار ليلا جان..قرمز ..و رويش عشق را بنويس
دل سرخ تر از سيب..قلب من،مثل دل اين سيب مي سوزم
اصلن نمي فهمم چقدر ..اما..چشمانم از باران.غمگين تر
آتش نمي فهمد چرا داغم..تب دار..پر لهيب..ميسوزم
گفته ست:عشق و عاشقي مرده..حق داشت از بس كه تبر خورده
ليلا ولي من...سرو پا برجا.در دست اين تكذيب مي سوزم
تسبيح دستان دل من را..هر دانه ذكرش سوره ي آه ست
تركيب عشق و دل..من عمري ست..به جرم اين تركيب مي سوزم
مثل اناري..دانه دانه سرخ..اشك از دو چشمان سرازير است
اين جا خراب آباد دنيا؛؛من..دق كرده از تخريب مي سوزم
عشق و من و ليلا كه مي سوزيم...مثل زليخا..ما كه مي سوزيم
دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۲:۰۱ عصرتو آمدي و هواي گندم كردم
در دست گناه تو..خودم گم كردم
لعنت به خودم..كه من خودم را با تو
بي آبرو ترين مردم كردم
مثل سدي مقابل فكرم نشسته اي
تا بلكه وا نگردد..لبهاي بسته اي
عمري ست..اين تو..مثلن مهربان من
من را به نام حضرت عاشق شكسته اي
دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۲:۰۰ عصرراه ما ..كج راهه شد يوسف بيا
يك!هزاران جاده شد يوسف بيا
دل اسير چشم دنيا كرده اند
شهر پر از دلداده شد ؛يوسف بيا
خود اسيران ؛دم ز ياري مي زنند
خودپرست؛!آزاده شد ،يوسف بيا
خون دل جوشد ز جان عاشقان
غم ز هجران زاده شد،يوسف بيا
عاشقي رسم بلاكش هات بود
حال رسمي ساده شد. يوسف بيا
خوبي كنعان ز يادش مي رود
پيش پا افتاده شد يوسف بيا
چشم بر راهم؛ زليخاي توام
مصر تو آماده شد.يوسف بيا
چشم ظاهر بين اين مردم ز بس
مست صدها باده شد. يوسف بيا
عشق از بس كه تنها مانده است
از نفس افتاده شد يوسف بيا
دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۲:۰۰ عصرآن آينه ام كه خرد خردم بي تو
يك عمر به درد ..دل سپردم بي تو
گفتم كه بيايي و دوايم باشي
آخر تو نيامدي و مردم..بي تو
آن شيشه اي ام كه تو تگرگم بودي
يك عمر فريب داده..مرگم بودي
حالا كه مي روم مرا مي خواهي
حيف از بهارم كه تو برگم بودي
اسدي
دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۱:۵۹ صبحگنگ است چقدر كار و بارم.. يوسف
دل باخته ام و غصه دارم... يوسف
من تا ته دنيات..زليخا هستم
هرگز نرود به توبه كارم..يوسف
دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۱:۵۶ صبح