دوستان آمدند و بازگشتيم و چمدانها بستيم و صبح دوشنبه نماز صبح به حرم حضرت زينب (س) رفتيم و به ايستگاه قطار. پدرمان را درآوردند تا ساعت 8 به وقت تهران قطار حركت كرد. ظاهر خراب و به درد نخوري داشت، ولي داخلش بسيار شكيل و زيبا بود. كوپههاي دو نفره، دو تخته و با همه امكانات قابل تصوّر. كمد لباس، روشويي و دستشويي با آينه و جامسواكي در هر كوپه. فوقالعاده جالب و خوب طراحي شده بود.
چند ساعتي خوابيديم. قطار نرم و راحتي بود، فقط غذايش خوب نبود. قضيه پاسپورت خيلي كار را دشوار ميكند. قطار در مرز تركيه ميايستد و همه بيرون ميريزند و در صف تا مأمور سوريه تكتك پاسپورتها را كنترل كرده و ممهور نمايد. بعد از يك ساعت كه كار تمام ميشد و سوار ميشدي، ده دقيقه نميشد كه مأمور خشن ترك كه به سبك هفتتير كشهاي وِسترن ششلولش را به كمربندش آويزان كرده و هر از چند گاهي آن را با دست جابهجا ميكند تا همه ببينند بايد پاسپورتت را ميديد و دوباره يك ساعت ديگر و يك صف ديگر!
صبح سهشنبه ساعت هشت قطار ايستاد و آن حادثه عجيب رخ داد. گفتند كردهاي معارض تركيه، پكك، بخشي از ريل قطار را منفجر كردهاند و راه تا 15 ساعت بسته است. بايد با اتوبوس برويم تا به قطار ايراني برسيم. اصل قضيه اين است كه مسير ما خيلي پيچيده بود. ما بايد تا شهر تاوان در تركيه كنار درياچه وان با قطار سوري ميرفتيم و از آنجا تا شهر وان كه آن سوي درياچه است با كشتي منتقل ميشديم. پس از پنج ساعت معلّق بودن روي آب به وان ميرسيديم و قطار ايراني ما را سوار ميكرد و از سلماس و تبريز به تهران ميرساند. حالا بايد به موقع به وان ميرسيديم تا قطار ايراني را از دست ندهيم.
دو اتوبوس آدم شديم و در كمركش كوههاي تركيه راه افتاديم. خيلي سخت بود. يك زوج آلماني علاقهمند به صنعت توريسم براي ديدن ايران با ما همسفر شده بودند. مرد مسن بود. در راه با هم صحبت كرديم. متعجب شده بود. پرسيد: انگليسي را از كجا فرا گرفتهاي؟! گفتم: از ممارست. گفت: چرا؟ گفتم: علاقه به ارتباط، چون به مسافرت و جهانگردي و كسب اين قبيل تجربهها مثل شما علاقه دارم. مسيري طولاني را طي ميكرديم و طبيعي بود كه دوستان زيادي پيدا كنيم!
بخشهايي از جاده كنار درياچه كشيده شده بود. اتوبوس ايستاد كه سوخت بزند. به كنار ساحل رفتيم. خيلي شبيه سواحل شمالي ايران بود. ساحلي پر از شن و موجهاي متناوب و بسيار ملايم. ولي خيلي كثيف و پر از زباله بود.