«كار بدي نكرده بودم كه! فقط دوباره لعنش كردم! همين!»
پرسيدم چه كار كرده بودي
كه پس از يكماه و نيم دوباره برايت پيامك زد
و آنهم بدون مقدمه كه: «چه كار كردي آسد [...]؟»
«دادگاه كه نرفتم
14 اسفند بايد حاضر ميشدم
براي تحويل دوباره فرزندان
بعد از دادگاه ديگر خبري نشد
تا ايام تعطيلات نوروز»
- البته شايد پيامك زده باشد
گوشي تو خاموش بود!
ميگفت احضاريه دادگاه كه آمد
همراه را قطع كرد و از شهر خارج شد
- كجا رفتي؟
«دو سه شهر مختلف؛ بعضي نزديك و بعضي دور!»
يكماه بيشتر خطش قطع بود
«ديگر نميخواستم پايم را به آن دادگاه بگذارم، هرگز!»
با تعجب وقتي پرسيدم: چرا سفر؟ اين جواب را داد!
نظرش را درباره آن مجموعه شنيدم
خاطرات عجيبي تعريف ميكرد
من هم حق ميدهم ديگر نخواهد پايش به آنجا باز شود
گفت: «مگر اينكه دستگيرم كنند! با پاي خودم نميروم!»
- خب چه شد كه اين پيامك را دريافت كردي؟
«همان شبي كه گوشي را روشن كردم
هنوز به قم بازنگشته
در شهرستاني نزديك
تماسي با من گرفته شد
يك شماره كه نميشناختم و بر نداشتم
هيچكس نميدانست گوشي را كي روشن ميكنم
چطور اين مقارنت حاصل شده؟ بنا را گذاشتم بر صُدفه!
ولي فردا شب هم دوباره تماس گرفت»
- چه كردي؟
«شك كردم»
- براي چه؟
«تماس ساعت 12 و نيم شب بود!»
- بعد؟
«از يك خط ديگر تماس گرفتم تا طرف را شناسايي كنم
اما گوشي را كه برداشت صحبت نكرد
چند ثانيه و سكوت! نگران شدم»
- نگران از چي؟
«نميدانم، ولي در آن شرايط، هر چيزي ميتوانست استرسآور باشد
وقتي آدم اعتمادش به خدا كم ميشود
غفلت كه حاصل شود
لذت تعلّقات دنيا كه در قلب آدم باشد
ترسِ از دست دادن چيزهايي كه دوست دارد
مقام و موقعيّت و آبرو و وجاهت و جاه و خلاصه تمام فريبهاي اين دنياي دَنيء
حتي توهّم آزادي و آسايش و آرامشي كه در مجرّديِ پس از طلاق
لذت سبكبالي را دوباره زيردندان ميآورد و حاليبهحالي ميكند
انسانِ دور از خدا
از هر احتمالِ آسيبي هيجان مييابد و آدرنالين خونش بالا ميرود!»
- گوشي را دوباره خاموش كردي؟
«نميتوانستم، مادرم خيلي نگران بود
گفته بودم خط را روشن ميگذارم تا هر وقت خواستند تماس بگيرند»
ميگفت خودش در اين مدت از كارت تلفن استفاده ميكرده
براي تماسهاي ضروري و احوالپرسي خانواده!
- آخرش؟!
«پيامك زد كه: شما؟»
- همانكه تماس گرفته بودي و حرف نزده بود؟
«بله!»
گفتم: صبر كن! قصه داشت شگفتانگيز ميشد
هيجانش هم زياد
- قبل از اينكه بقيه ماجرا را بگويي بگذار دو فنجان چاي بريزم!
تا بخار داغي چاي پراكنده شود و از حرارت بيافتد
فولدري را باز كرد
و يك فايل متني...
مجموعهاي از پيامكهاي جديد در برابرم گذاشت
- اووووه...! چه قدر...!
«خيلي پيامك ردّ و بدل شد، تنها در سه روز!»
- ربطي هم به ناشزه داشت؟
«تمام داستان مربوط به ناشزه بود، خب!»
[ميگويند يك پُست وبلاگ نبايد خيلي طولاني باشد، باقي براي بعد...]
مطلب اصلي:
اين همه پيامك!؟