اشتراك معنوي وجود
فلسفه اصالت وجود چطور؟ همان كه ملاصدرا به فهلويّون نسبت ميدهد. مقبول امروز حوزههاي علميه هم هست. آنچه اصيل است و واقعي وجود است، نه ماهيت. چوب را ميخواهيم بسوزانيم. ميشود؟ چوبيّت از وجود خارجي چوب درك ميشود. چوب بودن كه ماهيت است و واقعيت ندارد. امري ذهني است كه خودمان جعل ميكنيم و ميسازيم. ذغاليّت هم. چطور ميشود چوب را به ذغال تبديل كرد؟ وجود بايد درون خود تغيير كند، مرتبه آن عوض شود. تشكيكي است، مانند: نور. نور قوي با نور ضعيف در مرتبه نوريّت فرق دارد. آيا به نور قوي نور اضافه كردهايم؟ يا به نور ضعيف تاريكي؟ تاريكي عدمي است و نميشود اضافه كرد. پس نور نور است، ولي تشكيكي. - نور كه بسيط نيست، فوتونها يا امواج الكترومغناطيس هستند. هر چه تعداد بيشتر قويتر. - بله، نور بسيط نيست. مثال بود، در مثال مناقشه نيست. - خُب يك مثال ديگر بزن. - ندارم. - نيست يعني. امر بسيط نيست. اگر هم باشد براي من و تو قابل درك نيست. اصلاً امر بسيط كه تغيير ندارد. تغيير در آن فرض ندارد. - پس حركت جوهري چطور؟ - خودت ميتواني براي حركت جوهري مثال بزني؟ واقعي باشدها؟ نداري. نيست. تلاش نكن. جوهري كه بسيط تعريف كردي، حركت ندارد. ذهن خودت مخلوق است. مخلوق مركّب است. ذهن تو مركّب است. واقعيت هم مركّب است. نميتواني دركي از چيزي داشته باشي كه مركّب از اجزا نباشد. اگر «هستي» معناي واحدي داشته باشد، اشتراك معنوي يعني همين ديگر. تمامحقيقت هر واقعيتي را هم «هستي» بداني. خُب برادر من، تمام واقعيت ميشود مثل هم. من تو هستم، تو من هستي. اين ميشود همان عرفان نادرستي كه برخي نشخوار ميكنند: ما همه خداييم و خدا ما، همه يكي هستيم و تمام تفاوتها خيالي و وهمي است و تا از اين دنيا برويم، آگاه ميشويم كه چيزي جز خدا نيست. يك «وحدت مطلق».
از اصالت وجود نه تنها توصيف تغيير بر نميآيد، حتي قادر به تفسير واقعيت هم نيست. با اين فلسفه كه نميشود علم توليد كرد؛ معادلاتي كه روابط ميان واقعيات را نشان دهد و ابزاري براي طراحي حكومت باشد. محكم بايد بيان كنيم كه تا تفسير دقيقي از واقعيت نداشته باشيم، واقعيت با تمام تغييرات و تفاوتهايي كه در آن ميبينيم، نميتوانيم علوم اسلامي توليد كنيم، علوم بر مبناي باورهاي ديني.
اين ضرورت دارد صريح بيان شود كه با فلسفه اصالت وجود نميتوان علم توليد كرد؛ نميتوان براي تغيير واقعيت معادله داد. اين فلسفه قادر نيست مبناي طراحي حكومت قرار گيرد.
از فيلسوف پرسيد: انسان چيست؟ - جسم نامي حسّاس متحرّك بالاراده؛ حيوان ناطق. - برادر عزيزم، همه اينها كه گفتي ماهيت بود. جنس بود، عرض بود، فصل بود. اينها ماهيت هستند نه وجود. ماهيت كه واقعي نيست. تعريف واقعي از انسان ارائه كن! - آن. - يعني چه؟ - انسان آن است. [و با دست به يك شخص اشاره ميكند]. حقيقت انسان به وجود شخصيّه اوست. پس انسان همان است كه هست. - ولي آن چيزي كه نشان دادي «زيد» بود. اين تعريفي كه دادي ميشود تعريف زيد. خواستم انسان را تعريف كني. نگو تعريف به حدّ تامّ است. حدّ تامّ مربوط به اصالت ماهيت است. تو اصالت وجودي هستي. تعريف انسان را بر اساس واقعيت بيان كن، نه اعتبار و جعل. - خُب ببين! رجوع كن به مرحله يازدهم كتاب نهاية الحكمة علاّمه. بحث اتحاد عقل و عاقل و معقول. مطلب اين است كه اصلاً واقعيت قابل تعريف نيست. اينها همه وهم است. همه اين تعريفها. زيرا براي شناخت و درك كه نميشود از راه بيان ماهيت رفت. راه شناخت وحدت است. تو وقتي وحدت پيدا كني با معلوم، علم به آن حاصل ميشود از براي تو، يعني عالم ميشوي. عالم زماني خواهي شد كه با معلوم يكي شوي. خيلي بحث مفصّلي است و در اين مقال نميگنجد. - عزيز دل برادر! من كه يك نفس مجرّد و بسيط هستم، چطور وحدت پيدا كنم با يك امر خارجي كه به قول خودت مركّب است و ذواجزاء. اين چطور ممكن است؟! - بله، البته. قطعاً ممكن نيست. علاّمه هم همين را فرموده است. اما دقّت نكردي. هر موجود مركّبي كه در خارج هست و واقعيت وجودي دارد، اين يك علّتي دارد كه آن علّت ضرورتاً واجد تمام خصوصيات آن معلوم است. زيرا ميداني كه فاقد شيء نميتواند مُعطي آن باشد. حال تو كه مجرّد و بسيط هستي، با آن علّت مجرّد و بسيط وحدت پيدا ميكني، طبيعتاً علم به تمام معلولهاي او هم پيدا خواهي كرد. يكي از آن معلولها همين شيء مركّب خارجي است. - يعني من بايد با علّت اين شيء وحدت پيدا كنم تا به آن شيء علم پيدا كنم؟! واقعاً خودت به اين مطلب باور داري و از همين طريق علم پيدا ميكني يا داري شوخي ميكني؟! وقتي سيب را ميبيني، بو ميكشي، گاز ميزني، ميچشي و بعد ميگويي: بَهبَه، چه شيرين و معطّر و زيباست. رفتي در واقعيت و با خالق آن سيب وحدت پيدا كردي، تا ويژگيهاي اين سيب را بشناسي؟!
[ادامه دارد...]