به نام خدا

در پارسي‌بلاگداستانِ بانكدار ۱

سه‌شنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۳ - ۴:۳۴ صبح

مهندسي بود
روستا
مردمي كه در خوشي زندگي مي‌كردند
راحت و آرام
نه خيلي در رفاه
ولي بي‌نياز
هر كدام روزي يك نان
پخت تنها نانوايي روستا

روزي مهندس با شادي به ميدان ده آمد
«ديگر مي‌توانيم به آينده برويم و بازگرديم»
او يك دستگاه ساخته بود
ماشين زمان
به آينده مي‌رفت و باز مي‌گشت
حداكثر تا ده سال
«به چه درد ما مي‌خورد؟»
سؤالي كه مردم روستا داشتند
و مهندس پاسخي نداشت
دستگاه را رها كرد و به كارگاه خود بازگشت
در مسير
بانكدار او را ديد
او را نگه داشت
بانكدار خيلي دنياپرست بود
خيلي خوردن را دوست داشت
رفاه مي‌خواست
ايده‌هاي زندگي چرب‌تر
«بايست مهندس! من دستگاه تو را مي‌خرم»

[ادامه دارد...]


مطلب بعدي: داستانِ بانكدار ۲ مطلب قبلي: نمونه اقتصاد اسلامي

بازگشتنسخه محلّي از نوشته‌هاي وبلاگ شايد سخن حق سال نشر19نوشته‌هاي وبلاگ بر اساس سال برچسب‌ها35نوشته‌هاي وبلاگ بر اساس برچسب بيشترين نظر34نوشته‌هاي وبلاگ با بيشترين تعداد نظر مجموعه‌نوشته‌ها27پست‌هاي دنباله‌دار وبلاگ
صفحه اصليبازگشت به صفحه نخست سايت نوشته‌ها986طرح‌ها، برنامه‌ها و نوشته‌ها مكان‌ها75براي چه جاهايي نوشتم زمان‌ها30همه سال‌هايي كه نوشتم جستجودستيابي به نوشته‌ها از طريق جستجو وبلاگ1375با استفاده از سامانه پارسي‌بلاگ نماها2چند فيلم كوتاه از فعاليت‌ها آواها10تعدادي فايل صوتي براي شنيدن سايت‌ها23معرفي سايت‌هاي طراحي شده نرم‌افزارها36سورس نرم‌افزارهاي خودم معرفي6معرفي طراح سايت و آثار و سوابق كاري او فونت‌هاي فارسي60تعدادي قلم فارسي كه معمولاً در نوشته‌هايم استفاده شده است بايگاني وبلاگ1375نسخه محلّي از نوشته‌هاي وبلاگ خاندان موشّحبا استفاده از سامانه شجره‌ساز خاندان حضرت زادبا استفاده از سامانه شجره‌ساز فروشگاهدسترسی به غرفه محصولات فرهنگی
با اسكن باركد صفحه را باز كنيد
تماس پيامك ايميل ذخيره
®Movashah ©2018 - I.R.IRAN