نخست نكته اي از ايميل قبل ترتان كه فرموديد :
فرض ميكنيم
صدها علت وجود دارند كه ميتوانند دست مرا بسوزانند
ولي
من كبريت را آزمايش ميكنم
بار اول كه كبريت را روشن ميكنم
دستم ميسوزد
احتمال دارد اين سوزش مربوط به كبريت نباشد
بلكه
يك موضوعي مثل ب آمده و سوزانده
ولي
اتفاقاً همزمان شده با روشن كردن كبريت
اين احتمال وجود دارد
ولي بار دوم
وقتي دوباره كبريت را روشن ميكنم و دستم ميسوزد
اينبار
از صدها احتمال
يكي دو بار اتفاق افتاده
اين صُدفه نميتواند باشد
زيرا
صُدفه تكرار نميشود
پس
نظريه احتمال وارد ميشود
هزاران حالت را در نظر ميگيرد
چند بار فقط يك حالت اتفاق افتاده
اگر واقعا خطا در تشخيص موضوع رخ داده باشد و موضوع ديگر نه بر اساس صدفه بلكه در تمامي شرايطي كه آزمايش كرده ايم با روشن كردن كبريت معيت داشته باشد. آنگاه هزاران بار آزمايش، نتيجه را عوض نمي كند. مثال ديگري مي زنم تا منظورم را روشن تر كنم:
قانون گرانشي نيوتون هزاران بار آزمايش شده بود و به خوبي پيش بيني مي كرد. ولي نظريه نسبيت عام اينشتن چارچوب مفاهيم را عوض كرد. ديگر در رويكرد او گرانش اصلا نيرو نيست بلكه خميدگي فضا است و اين خميدگي منجر به حركت اجسام مي شود.
اشتباه نيوتون در كجا بود؟ او مي دانست اعمال نيرو منجر به شتاب جسم مي شود ولي از كجا فهميد كه عامل شتاب در سقوط آزاد نيز نيرو است؟ در اصل خميدگي فضا نيز منجر به شتاب جسم مي شود.
ما در گرانش نيوتوني در چارچوب اشتباهي قرار داشتيم. استقراء ولو به تعداد زياد تحت مشاهده ي علمي چه فايده داشت؟ آيا علم ما را بيشتر كرد؟ آيا به قول شهيد صدر ما را به يقين نزديكتر كرد؟ حتي با تكرار آزمايش ها اگر حركت سياره اي مثل عطارد را به درستي نمي توانستند پيش بيني كنند مي توانستند شروع به ساختن فرضيه هايي براي توجيه فلان گونه حركت عطارد بكنند.
نكته ي ديگر هم اين كه فرآيند علمي هميشه بررسي متغيرها و بررسي تاثير تغيير آن ها نيست. مثلا همين نظريه نسبيت خاص و عام هيچ كدام در چارچوب اين روش علمي نمي گنجد. اينگونه نبوده كه اينشتن نخست مجموعه اي از متغيرها را داشته باشد و در مقام آزمون هر بار تمامي را ثابت نگه دارد و تنها يكي تغيير دهد تا به معادلاتش برسد. مكانيك لاگرانژي و مكانيك هاميتوني در مكانيك كلاسيك نيز همينگونه است. مكانيك كوانتومي نيز اينگونه است.
فرموديد:
يك احتمال ديگر هست
اينكه
ما بعضي از متغيّر ها را كه نميشناسيم
شايد
آنها مؤثر باشند
و ما ندانيم
خب
اين در علم مهم نيست
چرا؟
زيرا متغيّرهايي كه ما نميشناسيم
دقيقاً آنهايي هستند
كه
در طول زمان زندگي ما
و گذشتگان ما
و عمري كه تاريخ بشر ميشناسد
تغيير نكردهاند
يعني
عملاً
آنها ديگر براي ما ثوابت هستند نه متغيّر
مثال: پيش از كشف اكسيژن تا قرن ها و شايد هزاران سال تصور بر اين بود كه حرارت گوگرد هميشه منجر به اشتعال آن مي شود. اين فرضيه را شايد هزاران بار تحت شرايط مختلف آزموده بودند ولي كسي تصورش هم نمي كرد در تمام اين آزمايش ها ماده اي به نام اكسيژن در هوا وجود دارد كه با گوگرد واكنش مي دهد و آتش ايجاد مي شود. بنابرين در مجموعه ي متغيرها كسي اصلا اكسيژن را دخيل نمي كرد. ولي اكسيژن متغير بسيار مهمي است كه ما ناديده گرفته بوده ايم. از كجا معلوم متغيرهاي ديگر بسيار مهم در ميان نباشد كه حتي با فرض وجود اكسيژن و گوگرد و حرارت، اشتعال صورت نگيرد؟
وقتي
ده متغيّر داشته باشيم
و
هميشه فقط و فقط با آمدن يك متغيّر خاص
نتيجه حاصل شود
يعني تابع
پس
حكم ميدهيم كه آن نتيجه تابع اين متغيّر است
با كمك از نظريه احتمال
و محاسبات آن
نظريه احتمال ميآيد و اطراف علم اجمالي را
نابود ميكند
به صفر ميرساند
و
فقط يك احتمال باقي ميماند
برجسته و با ارزش بالا
و آن ميشود علّت
زماني كه ما مي خواهيم تاثير اين ده متغير را از طريق مشاهده ي علمي بررسي كنيم. هميشه اين امكان وجود دارد كه در هركدام از اين ها، به اشتباه محمول(متغير) ديگري را به جاي اين محمول(متغير) قرار داده باشيم. به همين خاطر با صرف تكيه به مشاهده علمي با روشي كه مي فرماييد نه مي توان تابعيت متغيري را اثبات كرد و نه مي توان تابعيت متغيري را ابطال كرد. امثال مثال علامه طباطبايي در باب اشتباه در موضوع و محمول در گزاره ي "دزد به خانه آمد" را مي توان در تاريخ علوم تجربي به كرات ديد. در نتيجه با اين روشي كه مي فرماييد همچنان در شك گرايي باقي خواهيم ماند. حتي نمي توان فهميد واقعا علوم تجربي در غرب رو به پيشرفت بوده اند يا خير.
احسنت
معيّت
درست است
خودش است
اما
چه اشكالي دارد؟
وقتي بحث از رابطه و نسبت الف و ب است
اينكه
هر گاه الف هست ب ميآيد
شما اشكال كنيد كه شايد ج همراه الف بوده
خب مسير بحث عوض ميشود
ميرود روي رابطه و نسبت الف و ج
اينكه در چند بار آزمايش
هميشه ج با الف همراه شده
معيّت داشته
نشان از ارتباط است
اينكه
نسبتي واقعي بين ج و الف وجود داشته است
يعني
آنجا صُدفه نبوده
خب
پس در حقيقت شما ميفرماييد كه رابطه ميان ج و ب است
ولي
رابطه ميان ج و الف هم حتماً هست
حالا
ما از رابطه ج و ب بيخبر هم كه باشيم
به «كارآمدي» ميرسيم
چيزي كه هدف علم است
يعني
الف را ميآوريم تا ب بيايد
اگر چه
حد وسطي در كار است
الف فقط ج را ميآورد
و ج است كه ب را ميآورد
اين همان اجمال در علم است
همان محدوديت
همان رشد و تكامل
در آينده
وقتي انيشتين ما هم آمد
كشف ميكند كه ج حد وسط الف و ب است
چه زماني؟
وقتي كه الف آمد و ج نيامد
به دليلي
يعني شرايط به گونهاي تغيير كرد
كه معيّت الف و ج در شرايطي خاص به هم خورد
آنروز
علم تكامل مييابد
زيرا
آزمونها به دنبال ج ميگردد
و
متوجه ميشويم كه چيزي غير از الف هست كه گاهي با الف هست و گاهي نيست
شرايط را ميسنجيم
پيدايش ميكنيم
وقتي بفهميم در چه شرايط همراه الف ميشود
علم اين طور رشد كرده
و ميكند
مثل همان مثالي كه فرموديد
نيوتن و انيشتين
هر دو
علم توليد كردند
اگر چه علم نيوتن شامل متغيّرهاي علم انيشتين نبود!
مخالفم
من مخالفم
با شما مخالفم...
[ادامه دارد...]