«نرسيدن بخشي از رشد است»
مادرها معمولاً اينطور فكر نميكنند
پدرها هم چه بسا
تصوّر ما اين است:
كودكمان بايد به تمام خواستههايش برسد!
همه ما خاطرات بدي داريم
از نرسيدههايمان
از غصههايي كه خوردهايم
وقتي
به آرزوهايمان دست نيافتهايم
اسباببازياي كه دوست داشتيم
شهربازياي كه دلمان ميخواست
لباسي كه هوسمان بود
كفشي كه داغش برايمان ماند
اينها هست
براي همه ما هست
معمولاً
ما با اينها بزرگ شدهايم
اشكال كار در بزرگيست:
كودك من نبايد داغِ نرسيدن به آرزوهايش را بچشد!
ما دقيقاً از همين مطلب غافل هستيم
اينكه
ما با همينها «بزرگ» شدهايم
با «نرسيدن»هايمان
اينها ما را «قوي» كرده است
قدرتي كه متوجه آن نيستيم
كودكان ما ضعيف بار ميآيند
ناتوان
عدم قدرت بر تحمل مشكلات
و مقابله با آنها
ياد نميگيرند تلاش كنند
ياد نميگيرند كه چگونه بخواهند
و براي خواستهشان اقدام كنند
بسازند
ذخيره كنند
پسانداز كنند
آرزو كنند و براي آرزوهايشان فكر كنند
تصور كنند
رؤياپردازي كنند
تا
تا...
تا در بزرگسالي برسند
به آنچه در كودكي نرسيدند
توليد كنند
مفيد باشند
هم براي خودشان
و هم جامعه و محيط اطرافشان!
انساني كه به همه آرزوهاي خود برسد
كودك يا بزرگ
ديگر انگيزهاي براي زنده بودن و زندگي ندارد!
[ادامه دارد...]