بسيار گفتگو كردم تا سه نفر را راضي كنم وغير از يكي، باقي را راضي كردم به استخاره! عصر استخاره براي رفتن كردم كه اين آيه آمد: ? وَ سَنُمَتِّعُهُم ثُمَّ يُعَذِّبُهُم اللهُ عَذَاباً ألِيِمَاً? و حكم كردن به «بدي» و برنامه را تغيير داديم. همه موافق شديم كه بازگرديم، همين فردا صبح، صبح زود!
بليط گرفتيم و زيارت ناحيه مقدسه خوانديم در تلّ زينبيه و در نهايت سري به قحطان زديم. دوستي كه در اتوبوس هنگام آمدن به كربلا پيدا كرده بوديم. اصلاً كربلايي است كه به جهت زيارت در قم بود و دكّاني دارد در بازار كربلا. تسبيح و مهر ميفروشد. پنجاه تسبيح 33 دانه تربت خريدم، دانهاي پنجاه تومان بود كه به سي تومان به من داد. هر كس مقداري سوغات خريد. دينارها را نيز تبديل به دلار كرديم و خلاص. ديگر به آنها احتياج نداشتيم. اكنون آماده رفتنيم. قرار شد نان را من بخرم. چقدر معطل شدم. شانزده تا گرفتم و در راه بازگشت هر چه دينار خُرد باقي داشتم، 700 دينار، و يك سيدي سخنراني مقتدا خريدم. تمام سيديهايي كه ميفروشند آهنگ و مارش نظامي جيشالمهدي است، ولي اصرار كردم كه خطابه ميخواهم و اين يكي را گشت و پيدا كرد. تنها چند دقيقه صحبت كردن مقتدا را قبل از رفتن به حج و احرام بستن نشان ميدهد. قصد داشتم ادبيات سخن گفتن او را ببينم و دانش و هوشياري او را محك بزنم.
قرار است فردا صبح ساعت 6 حركت كنيم و به مهران رويم، سفر عراق ما پايان پيدا كرده و سفر سوريه خود را ميآغازيم. از آنجا به اروميه رفته و وارد تركيه ميشويم. از تركيه به دمشق ميرويم و پس از زيارت اگر موفق شديم چند روزي را پيش سيدنصرالله و مقاوت بگذرانيم، إنشاءالله.