يكي از ميوهها را انتخاب كن
نه
اسمش را نگو
در ذهنت
حالا
در ستونها بگرد
در هر ستون كه بود
عدد بالاي آن را بگو
چند؟
هشت؟
پس تو «ليمو» را انتخاب كردهاي!
اوج هيجان
خيالِ جادوگري
شگفتزده اصلاً
نميدانستند چطور
داد و هوارشان بلند شد:
از كجا فهميدي بابا؟! :)
وسطهاي سال تحصيلي بود
يك روزي كه بچهها واقعاً بيكار شده بودند
يك پدر يا مادر خوب
بايد اين لحظهها را حسّ كند
وقتي مشق ندارند
حال بازي ديگري هم
ميفهمي
وقتي هر روز با هم هستيد
حال و هوايشان را حسّ ميكني
قبل از آنكه بخواهي تحقيق كني
يا سؤالي بپرسي
نميدانم چطور ياد اين بازي افتادم
بازي دوران كودكي خودمان
وقتي مدرسه ميرفتيم
سريع درست كردم
از ذهن خودم
چند محاسبه رياضي لازم داشت
روي هوا انجام دادم
وقتي شگفتزده شدند
جدول رمز را نشانشان دادم!
من با دست نوشته بودم
وقتي خوششان آمد
سه چهار ساعتي كه با هم بازي كردند
سر هم را گرم
تايپ كرده و چاپ
براي هر كدام
بردند مدرسه
يكي دو هفتهاي هم آنجا
شگفتي براي همكلاسيها
در گذشته هميشه چيزي هست
چيزي كه به كار امروز بيايد
اگر سر و كار ما با كودك است
ما خود بودهايم
يك روز كودكي را تجربه كرده
امروز فراموش
به خاطر كه بياوريم
ميفهميم نيازهايشان را
سرگرميهايشان را
علاقهها و خواستههايشان را
گرفتاري ما در ارتباط با جوانان نيز همين است
فراموشيِ جواني خودمان!