«بابا من يه چيزي فهميدم»
- چي عزيزم؟
«فهميدم دنيا مثل يه قفسه»
- آفرين، چطوري فهميدي؟
واقعاً تعجب كرده بودم
چيزهاي زيادي درباره دنيا يادشان داده بودم
ولي
اين از آن چيزهايي نبود كه من به او گفته باشم
مشتاق شدم بدانم چطور به اين نتيجه رسيده
«از قفس جوجهها
اونها نميتونند از قفس بيرون برن
ما هم نميتونيم از دنيا بريم بيرون!»
- دقيقاً، حالا به نظرت چه وقت از اين قفس آزاد ميشويم؟!
«وقتي بميريم»
- موقع آزادي خوشحال ميشويم يا ناراحت؟
قصد داشتم با اين سؤالات
محك بزنم انديشهاش را
ديدگاههايش را نسبت به دنيا
ببينم واقعاً چه نظري پيدا كرده
توقع داشتم بگويد خوشحال ميشويم
وقتي دنيا را به قفس تشبيه كرده
طبيعتاً بايد خروج از آن را شادكننده تلقّي كند
اما پاسخش متفاوت بود
«بستگي داره!»
- به چي؟
«به اينكه چه كارهايي تو دنيا كرده باشيم!»
غرق سرور شدم
از اين فهم و درايت
و از فايدهرساني جوجهها
يعني نگهداري پرندگان در خانه
حتي به رشد ايدئولوژي و اعتقادات كودكان نيز ياري ميرساند؟!
حقيقتاً به اين نكته تا به حال نيانديشيده بودم!
ديدم تنور داغ است
نان را چسباندم
- دخترم عين هميني كه تو فهميدي را
رسول خدا (ص) هم فرمودهاند
الدنيا سجن المؤمن!
دو سه بار تكرار كرد تا حفظ شود
چيزي كه انسان خودش به آن برسد
هميشه باارزشترين است
و ماندگارترين
به هيچ قيمتي حاضر نيست از دست بدهد!