نهراسيدن براي از دست دادن مديران دستمزدمحور
ميروند كه ميروند. از اين نبايد ترسيد. اينكه عدهاي از مديران ميروند، از كارشناسان ميروند، اين نبايد نگرانكننده باشد. اتفاقاً مايه شاديست. آن كارشناسي كه براي بريدن گوش سازمان تا كنون مدير بوده، قصد پركردن جيب خود داشته، دزد با چراغ است، بگذار برود در سازمان خصوصي خود هر چه ميخواهد بچاپد. چرا در سازمان فرهنگي ما بماند؟
نترسيم از اينكه اگر به آقاي الف ميز دراز ندهيم و اتاقش را عريض نكنيم، عرض و طول خودرويش اگر كم شود، روي ترش ميكند و به سازمان رقيب ميرود. از اين نهراسيم. اصلاً او بايد برود تا سازمان فرهنگي ما اصلاح شود، جهادي شود و خدمتش به اسلام بيشتر گردد. خود او مزاحم است. او بايد برود و ما طوري سازمان را طراحي ميكنيم كه اينطور آدمها بروند، ولو دانشمند باشند. ما اينطور دزدهاي چراغ به دست نميخواهيم.
باز شدن فضا براي مخلصين
اينجاست كه تركيب جديدي به نام «سازمان جهادي» شكل ميگيرد. سازمانيكه آدمهايش اگر چه كسب و كار ميكنند و درآمد دارند، اگر چه كارشان گستره وسيع دارد و سازمانيافته است، ولي اخلاص دارند.
مزدبگيران كه بروند، جا براي صالحين باز ميشود. آنهايي كه به خاطر اسلام حاضر به شهادت بودند و هستند، حالا كه جايگاه رياست خالي شده، حالا كه مدير بودن هزينه دارد، بايد از جيب بگذاري و مانند كارمندانت به ماهي يكبار خوردن مرغ بسنده كني، بلكه هم كمتر، حالا اهل اخلاص پيدايشان ميشود. از هر طرف سر ميكشند و جمع ميشوند. سازمان أسّس علي التقوي ميگردد. اينها براي اداي تكليف ميآيند و اگر مدير ميشوند، نه براي اعتبار و آبرو، كه براي خدمت است. جبههها اينطور اوايل جنگ تحميلي مديريت ميشد.
اينها همان مادران واقعي فرهنگند، آناني كه سازمانهاي آسيبزده طردشان كرد، غار تنهايي پناهشان شد و به انزوا كشيده شدند. آنهايي كه عقب افتادند، اكنون جلو ميايستند، الگو ميشوند و فرهنگ ميزايند، زيرا اينها برخلاف قبليها سترون نيستند، اينان زايندگان فرهنگ اسلامياند.
تغيير نگرش فلسفي از يقين فردي به يقين اجتماعي
اما همينها هم آسيب دارند. ديديم وقتي جهادي كار ميكردند هم تنازع داشتند. سر نه دنيا، كه آخرت. براي آخرت با هم دعوا ميكردند. اين يكي اصولگرا، آن يكي هم. اما دعوا دارند، نه براي اينكه تقابل دنيا و آخرت را رقم زنند، براي اينكه از دو روش مختلف، با دو داده مختلف، با دو ذهنيّت عادت كرده به موضعگيريهاي مختلف، به يقين رسيدهاند. ما هم به آنها گفتهايم: «يقين حجّت است ذاتاً، ماداميكه هست، تخلّف از آن مشروع نيست». يقين ارسطويي را از فضاي ذهن آورديم به فضاي رفتار، برديم در دايره موضوعات شرعي، حالا احكام شرعي را بر همين يقين ذاتي بار مينماييم.
نشان دادن احتمال بطلان يقين فردي و آسيبهاي ناشي از آن با يادآوري تاريخ
تاريخ را بايد نشانشان دهيم. اينكه انگليسيها آدم فرستادند برود پيش مرحوم آخوند (ره) خمس بدهد و بعد بگويد شيخ فضلالله فلان. پيش سيد طباطبايي يزدي (ره) هم برود عليه آخوند بگويد. آنوقت دو مرجع تقريباً همرتبه را روبهروي هم قرار دهد. سيدمحمدكاظم را مقابل شيخمحمدكاظم، آن يزدي و اين خراساني. مردم ايران هم دوپاره شوند، گروهي به تبع آخوند مشروطهخواه و گروهي به پيروي از صاحب عروه، ضد مشروطه، هم را بكشند و به خاك و خون بكشند و شيخ فضلالله نوري، نماينده ميرزاي شيرازي كه استاد هم صاحب كفايه است و هم صاحب عروه، بر دار رود. حالا چه آخوند به آن فتوا داده باشد يا كه نداده باشد، حداقل انگليسيها كه شايعه كردند و مردم را به ترديد انداختند. به مدد يقيني كه براي مراجع شيعه «ساختند».
وقتي حجيّت يقين ذاتي شد، «يقين سنتزي» هم حجيّتش را با خودش دارد و عمل به آن مجزي خواهد بود و كفّار بعد از رنسانس ياد گرفتند چگونه يقين سنتز كنند و براي مراجع و بزرگان موضوع بسازند و موضوع، تكليف ايجاد كند و تكاليف به دليل حجيّت ذاتي يقين متخالف شود و به تضاد و تقابل انجامد. اينجا چه بايد كرد؟!
اين تواريخ را نشان خواص بدهيم تا بدانند با چه مصائبي روبهرو هستيم، اگر به يقين فردي ارسطويي بسنده كنيم و آن را به شرع منسوب سازيم و بگوييم: اصلاً شارع خودش حجيّتش را از قطع گرفته، چگونه ميتواند حجيّت را از قطع سلب نمايد؟!
[ادامه دارد...]