چندي پيش
بنده خدايي درباره دوران دانشجويي پرسيد
خواست تا چند نكته مفيد طرح شود
مهمترين چيزهايي كه در ابتداي ورود به دانشگاه
بايد مدّ نظر يك دانشجو باشد
و چنين شد كه اينچنين نوشته آمد:
1. حالا من يك دانشجو هستم!
خودمان را فريب ندهيم؛ ما همان بچه دبيرستاني هستيم. هيچ چيزي تغيير نكرده است. فكر نكنيم يك شبه با آمدن به دانشگاه يك آدم حرفهاي در روابط اجتماعي شديم و ديگر خطري ما را تهديد نميكند. ما همان بچه دبيرستاني هستيم كه هميشه در معرض تهديدات اجتماعي قرار داشتيم. اينكه در كلاس درس دانشگاه دخترها و پسرها با هم حضور دارند ما را نفريبد. گمان نكنيم ناگهان بزرگ شدهايم و تمام تجربيات لازم براي يك زندگي خارج از خانه را داريم.
2. آمدهام درس بخوانم يا...
بايد هدف خود را روشن كنيم؛ آمدهام دانشگاه درس بخوانم، يا همسر پيدا كنم، يا به فساد كشيده شوم و در اعتياد و فحشاء غوطه بخورم؟ لوازم درس خواندن را بايد بشناسم و بدانم كه دانشجويان سالهاي اول بيشترين فسادها و تباهيها را پشت سر ميگذارند، چون نميدانند وارد چه محيطي شدهاند. ولي نگاه كنيم به دانشجويان كارشناسيارشد و دكترا، چه سرشان به درس گرم است. آنها هدف دارند. حالا اگر تو ميخواهي موفق باشي، از همين امروز مثل دانشجويان سطح بالا عمل كن.
3. همه رفيقهاي خوابگاه دوست من نيستند
انسان در غربت نياز به همدم دارد. دانشجو در خوابگاه غريب است. با كساني زندگي ميكند. نياز به درد دل كردن و حرف زدن پيدا ميكند. خاطراتي را براي هم بازگو ميكنيم كه حتي به برادر و خواهر خودمان هم شايد نگفته باشيم. امّا يادمان نرود اين ضرورتهاي غربت است. اينها هيچ كدام به معناي دوستي نيست. چرا كه اگر مدتي از هم دور باشيم وقتي دوباره هم را ببينيم احساس دوري و فاصله ميكنيم. تجربه ثابت كرده روابط نزديك در خوابگاهها به معناي دوستي نيست، ناشي از نوعي احساس نياز است. دوستي شرايطي خاصّ دارد كه طرفين بايد شباهتهاي اخلاقي و رفتاري شديدي با هم داشته باشند و اهداف مشتركي. دوستهاي خود را به خوبي انتخاب كنيم و بدانيم تمام رفاقتمان با همخوابگاهيها و همكلاسيها زودگذر و موقتي است و به دليل شرايط دوري از خانواده.
4. جامعه همهاش خوب نيست
حالا كه به دانشگاه ميآيم، وارد جامعه شدهام. تا ديروز از پنج كيلومتري خانه دور نميشدم. شب دور از خانواده نميخوابيدم. با دوستانم هم اگر بيرون ميرفتم بدون اطلاع و نظارت خانواده نبود. تا به حال كساني بودند كه بر ارتباط من با جامعه نظارت داشتند و مرا از خطرات آن مصون نگه ميداشتند. ولي من با خطرات جامعه آشنا نيستم. همه جامعه خوب نيست. جامعه خطراتي هم دارد. حالا كه به ناگزير خودم مستقيم وارد جامعه شدهام بايد خطرات آن را شناسايي كنم و منافع آن را هم بشناسم. اكنون اين من هستم كه بايد خود را نسبت به خطرات جامعه مصون بدارم. پس بايد نگاهي درازمدّت به زندگي خود داشته باشم و عاقلانه براي خود برنامهريزي نمايم. تا اينجا مرا بكسل كردند، از اينجا به بعد را خودم بايد بروم. طي كردن اين جاده سخت است، آسان نيست. اين را بايد فهميد.
5. من جوان هستم، پس قدرت دارم
من جوانم، پس بسيار قدرت دارم. در جامعه كساني هستند كه بنده قدرتاند. كساني كه ميخواهند تمام دنيا را ببلعند و همه چيز را براي خود داشته باشند. آنها عادت كردهاند از قدرت ديگران استفاده ميكنند. من نبايد قدرت خود را خرج هر بيسروپايي كنم. هر كسي كه براي خود گروهي راه مياندازد و از من ميخواهد او را حمايت كنم، لزوماً نبايد تحت حمايت من قرار بگيرد. او ميخواهد قدرت مرا به بردگي خود بكشد. من قدرت خود را جايي خرج ميكنم كه در مسير اهدافم باشد. تمامي فعاليتهاي سياسي خود را با بصيرت انجام ميدهم.
6. صخرهنورد به قلاب احتياج دارد
زندگي در جامعه سخت است. به بالارفتن از صخره ميماند. من براي بالارفتن از صخره به قلاب احتياج دارم. اگر طناب را به قلابي نياندازم نميتوانم بالا بروم. ولي قلاب حتماً بايد بالاتر از من باشد. اگر قلاب بالاي سر من نباشد، چطور آن را بگيرم و به بالا بروم؟ نقش اساتيد در زندگي دانشجويي چون قلاب است. من به اين قلابها نياز دارم تا خود را در دانش و اخلاق بالا بكشم. امّا نبايد خود را اسير يك قلاب كرد. وقتي راهي را طي كردي، نياز به قلابي بالاتر داري. دانشجويي كه خود را اسير يك راهنماي خاصّ كند، چطور ميتواند تا بالاي قله به پيش رود. هميشه به ياد خواهم داشت كه با بالارفتن از پلهها، ناگزير بايد پلههاي پايينتر را پشت سر بگذارم تا به اوج برسم. همين است كه داوينچي ميگويد: بيچاره شاگردي كه از استاد برتر نشود!
7. من هستم، پس هستم
اگر شهرستاني هستم، پس هستم. اگر وضع مالي خوبي ندارم، خُب ندارم. واقعيتها را بايد پذيرفت. از آنچه كه دارم بايد پلي بسازم براي پرواز، براي رسيدن به آنچه ندارم. تمام كساني كه بر اسب خيالات سوار ميشوند، روزي به زمين ميخورند. آنچه امروز دارم نتيجه زحمات ديگران است، امكاناتي است كه آنان برايم فراهم كردهاند. من كه نبايد نسبت به تلاش يا كوتاهي ديگران پاسخگو باشم. من نسبت به رفتار خودم مسئولم. من بايد چيزهايي را كه دارم و در اختيارم گذاشته شده، بشناسم، قدرشان را بدانم و در مأموريت خود به كار بگيرم. اگر امروز آنچه ميخواهم نيستم، مهم نيست، كسي هم نميتواند مؤاخذهام كند. امّا اگر ده سال ديگر آنچه ميخواستم نشدم، حتماً شايسته سرزنش و ملامتم. زيرا از امروز كه ديگر خودم مسئول خودم شدهام، نسبت به تمام رفتارهايم بايد مراقبت داشته باشم. اگر به اهدافم نرسم، بايد خود را سرزنش كنم. اگر ميخواهم ملامت نشوم، امروز بايد تلاش كنم. آينده را خودم بايد بسازم. كساني كه امروز به گذشته خود افسوس ميخورند، فردا هم به امروز خود افسوس خواهند خورد. امّا كسي كه از گذشته خود پلي بسازد، براي رسيدن به آينده، اوست كه هميشه هست و هميشه خواهد بود!