نامه شما رو خوندم.
خيلي خوب بود، پس اين بيماري همه گيره.
الحمدلله تنها نيستم.
خوب شما چه كرديد با اين مسئله؟
شما با اين روحيه چطور زير بار آن آقا و ... رفتيد؟
خيلي قبلترها خبري شنيده بودم
كه ابتدا تأثربرانگيز بود
بعدتر حكمت آن را درك كردم
ميگفتند آويني، سيدمرتضي نوشتههاي بسياري در فلسفه داشت
از وقتي كه ظاهراً شاگرد فرديد بود، دكتر احمد فرديد
همه را يكروز روي هم ريخت و آتش زد
تمام نوشتههاي سابق خود را
دقيقاً وقتي كه ديدگاههاي فكرياش تغيير كرد!
به نظرم مهمترين تغيير در ديدگاههايش همين بود
كه فهميد: «اينهمه به كار آخرت نميآيد
به كار دنياي مسلمين هم حتي»
معمولاً حجم زياد كارهايي كه ما انجام ميدهيم
فقط به كار خودمان ميآيد
اعتباري ميشود كه بيشتر مقبول شويم
مشهور شويم
بيشتر ما را بستايند
دعوت كنند
بالاتر در مجلس بنشانند
كمي بيشتر خوش بگذرانيم در دنيا
به نوعي خودپرستي «طلبگي» دچار ميگرديم
دقيقاً همان هواي نفسي كه ديگران را به قتل و غارت و دزدي ميكشاند
به ما كه ميرسد
تغيير شكل ميدهد
و به كتاب و مقاله خلاصه ميگردد
دنبال حرف جديد ميگرديم كه بزنيم
بلكه بيشتر ديده شويم
چه بسا به بدعت هم گرفتار ميشويم
همين اضافاتي كه به مقاتل ميكنيم
و در «حماسه حسيني» هم شهيد متفكر به آن اشارتي دارد
شايد همين باشد كه گناه علما بيشتر از بقيه آدمها به حساب ميآيد
يا در حديث وارد شده كه 9 گناه از 10 مربوط به اهل علم است!
مگر همين خواجه نصير نبود، در آداب المتعلمين
حاشيه همين جامعالمقدمات خودمان
به نظرم آنجا خواندم كه ايشان به ما توصيه ميكرد
به ما طلبهها
كه زود كتاب ننويسيم
زود خود را در معرض قرار ندهيم
در معرض شهرت
تا قبل از اينكه نظريات و آرائمان قوام يابد
پخته شود و قدرت گيرد
تا قبل از آنكه بتوانيم از پس معضلات «خودپرستي» تحميلي از جانب شهرت برآييم!
من همان روزهاي اول طلبگي افتادم در يك مسير عرفاني
يك مسير سير و سلوك روحاني و معنوي
دنبال چيزي بودم كه نداشتم
ظاهراً همان «تقوايي» كه هنوز هم ندارم
مريد يك روحاني شدم
سرمان را از ته تراشيديم و عرقچين سياهي بر سر ميگذاشتيم
ما را در مدرسه معصوميه(س) الاهيون ميخواندند
بعضي هم كلاهيون!
او ما را وصل كرد به يك آقاي ديگري
آن آقا هم مقام سه تن از بزرگان را بالا برد در نظر ما؛
آيات عظام: بهاءالديني، بهجت و خوشوقت
به حيات بزرگ نخست كه نرسيديم
اين شد كه نماز آقاي بهجت شد قرارمان
و جلسات عمومي و خصوصي آقاي خوشوقت پاتوقمان
حتي پرسشهاي خصوصيام را
نگه ميداشتم كه وقتي به تهران ميآيم
بروم پيچشمران و در مسجد ايشان نماز بخوانم
تا پس از نماز معروض بدارم
آقاي بهجت را هم از دم در خانه مشايعت ميكرديم تا مسجد
نماز را خوانده
با ايشان باز ميگشتيم تا دم خانهشان!
هر روز قبل از روشن شدن هوا دم خانه ايشان جمع ميشديم
ما چند نفري كه تقوا را آنجا ميجستيم.
يك روز از يك آقايي خصوصي پرسشي كردم
گفتم: شنيدهام مهدي هاشمي را آقاي بهاءالديني گفته بود:
طلبگي را رها كن و برو چوپان شو!
ايشان نرفت و به اين جنايات كشيده شد!
خب آن آقا شاگرد آقاي بهاءالديني بود
خيلي هم نزديك بود به ايشان
پرسيدم اگر به درد طلبگي نميخورم
بفرماييد تا همين الآن بروم
نمانم و جنايتكار شوم!
ايشان لحظاتي در چشمانم نگريست
احساس كردم دارد تمام گذشته و آيندهام را
كارهاي كرده و نكردهام را
تمام خلقيات و ملكات فاضله و رذيلهاي كه دارم يا خواهم داشت
همه را دارد مثل يك سرور هشت هستهاي پردازش ميكند
ناگهان گفت: شما در حوزه بمان!
بعدها كه اخبار اختلافات ايشان با آقاي خوشوقت را شنيدم
سر حمايتي كه از آقاي موسوي كرد
از خود پرسيدم: آيا راست گفت؟!
آيا آنبار هم مثل اين بار اشتباه كرد، يا خير؟!
بعدترها يكي از دوستان اصفهاني مرا به منزل آيةالله طياره برد
پيرمردي شريف
همسن و قيافه و بسيار شبيه به آقاي بهجت
به من گفت: ايشان در همان رده آقاي بهجت است
مدتي هر جمعه عصر به منزل ايشان ميرفتم
ميخواستم برايم صحبت كنند
ايشان هم خاطرات و قصهها و حكايات فراوان طرح فرمودند
ولي قبول نكردند «استاد اخلاق خاصّ» شوند
با تمام التماسهاي مستقيم به حضرتشان
و در نهايت فرمودند: «بيمايه فطير است»!
حالا در همين بحبوحه به آقاي ميرباقري برخوردم
ديدم عين تافلر حرف ميزند
عين همان مطالبي كه در كتابهاي او خوانده بودم
اكنون يك روحاني همان حرفها را ميزد
پي آقاي ميرباقري را گرفتم كه به آسيدمنيرالدين رسيدم
بعد كه با يك آقايي
كه شاگرد يك آقاي ديگري بود مشورت كردم
ايشان گفت آن آقا فرهنگستان را قبول ندارد
ديگر به جلسات آن آقا نرفتم
از آن مراد نخستين هم پرسيدم
كه نظر شما درباره فرهنگستان چيست؟
ايشان هم مخالفت خيلي نرم و اجمالي خود را بيان داشت
از آن سلك هم خارج شدم
كاملاً شدم فرهنگستاني
چرا؟!
زيرا ديدم حرف فرهنگستان به سخن امام(ره) خيلي شبيهتر است
تا حرف آنها
من اسلام را از رفتار امام آموخته بودم
اسلام را آنطور ميشناختم
اجتماعي و جهانانديش
ولي در تمام اين سير و سلوك عرفاني
انزوا بود و نفي اجتماع و فعاليتهاي سياسي
يك آقايي كه شخصاً در پاسخ به سؤالي كه پرسيده بودم
فرمودند: نيازي نيست روزنامه بخواني، همين كه تيتر اخبار را بداني كافيست!
و من فرهنگستاني شدم
اما سه ماه نكشيد
كه آسيدمنيرالدين هم مرد!
مات الناس حتي الانبياء
براي ختم ايشان رفته بوديم به شيراز
كه اين آقا سخن آغازيد
قصهاش طولاني
ولي مرا كه سابقه آن علايق عرفاني را داشتم
دوباره به همان وادي كشاند
اين آقا نسخهاي از انديشه آسيدمنير را بر من عرضه كرد
كه بيشتر با روحيه عرفا سازگاري داشت
و مرا كه براي عقلانيت ديني به فرهنگستان آمده بودم
دوباره به گذشته خويش بازگرداند
و به جهت سنخيت تامّي كه با آن مقوله داشت
با مقوله سير و سلوك
با مقوله رفع تكليف تفكر از خويشتن
با مقوله چشم بستن و تنها به هادي نگريستن
با مقوله فرشته شدن و عقل و اختيار انساني را از خويش سلب كردن
با مقوله مسخ شدن و مست شدن و به دور يك موجود فراانديشه چرخزدن و طواف كردن
با مقوله فكر از او و عمل از من
با مقوله تو نيانديش، زيرا من ميانديشم
با مقوله اراده خود را تسليم اراده فاعل برتر كردن
اين تشابه در مقوله انگار مرا به عقب سوق داد
به تجربه گذشته خود
از لذت
و رفاه
و آسايشي كه در اين تلقّي هست
آسودگي رواني و روحي
اينكه «به من چه؟!»، همه به او مربوط است!
نوعي رخوت در قلمرو انديشه
نوعي سكون و سكوت ذهني
مغز از كار تعقّل استعفا ميدهد و به اداره جسم اكتفا ميكند!
هفت سال پذيرفته بودم كه «من نيستم» و «همه اوست»!
و او اين «نيستي عرفاني» را با «نظام فاعليت» توجيه كرده بود
اينكه فاعل تصرفي بايد تابع فاعل محوري باشد
با اينكه يك روز به من گفت
وقتي به شدت انتقاد كرده بود
از اينكه چرا كم تسليم هستم:
«شما شمّ سياسي نداري، من كه نبايد بانگ بزنم تا شما بياي، من كه نبايد رفتار خودم را براي شما توضيح بدم. شما خودت بايد دور ولي فرهنگي بچرخي و در رفتارهاي او گمانهزني كني.»
گمانهزني؟!
بله، گمانهزني!
همان فعلي كه آسيدمنير مدعيست بايد در حديث صورت گيرد
در فعل و قول و تقرير معصوم (ع)
اين آقا همان توقع را در رفتار خود داشتند
از ما
بله برادرم
من با آن تجربه عرفانزدگي
كه بيشتر تصور ميكنم ناشي از زندگي در تهران باشد
زندگي در محيطهاي «دنيازده»
معمولاً ما را به «دينزدگي» ميكشاند
اينكه دين را گريزگاهي ميخواهيم
از تمام تجربيات ناموفقي كه در ارتباط با جامعه داشتيم
گويي ميخواهيم انتقام تمام تحقيرهايي كه كشيدهايم را
با دين بگيريم
از انگشتنما شدن در محيطي كه بيشتر بد هستند
و به خاطر اعمال دينيمان تحقيرمان ميكنند
اين وازدگي معمولاً ما را به نوعي افراط ميكشد
ما را تندرو و افراطي ميكند
آنقدر ميرويم كه از آن طرف پشتبام بيافتيم
به نظرم اين تجربه بود
كه قرائت او از سيدمنير را برايم زيبا جلوه داد
و مرا در خود فرو برد
يك قصه ديگر از عمق اين مطالبات عرفاني بگويم و ختم كلام
منبر را به شما واگذارم
پنجشنبه شبي در حجره
مدرسه امام باقر (ع) نشسته بوديم با رفقا
كسي آمد و كتابي در دست داشت
دو سه خطي كه خواندم مست شدم
گرفتم و گفتم يك روز امانت بده
تازه چاپ شده بود و تازه هم فوت شده
شيخي كه كتاب درباره او بود
خواندم و تا جمعه عصر تمام شد
ديدم طاقت ندارم
همين شاعر معروف نوشته بود
رفتم تهران و ايستگاه راهآهن
به قصد مشهد
كه قبر شيخ را زيارت كنم
پول زيادي نداشتم
بليط ارزان نداشتند
بيشتر همانچه كه داشتم را دادم و بليط گران خريدم
قصه مفصليست
دو سه روز ماندم مشهد و تعدادي از شاگردان وي را ملاقات كردم
و داستانهايي...
امروز كه تصوّر ميكنم...
آقا اگر اين صفحه كليد را از بنده نگيرند
دستم به قصه و خاطره كه برود
پايان ندارد انگار
هواي نفس من هم همين دست به كيبورد شدن است
پايدار باشيد در مسير حق
ياعلي