فروشگاه جانبازان
با بچهها رفته بوديم
چند وقت پيش
همانكه قبلاً دورشهر بود
خيابان فاطمي
و الآن
مدتهاست رفته سر كلهري
خيلي دورتر
از ما دور شده و به بعضيها نزديك!
خلاصه
چشم سيدمرتضي به پارچهاي افتاد
لجني
از آنهايي كه لباس كماندوها را با آن ميدوزند
خواست
خيلي خواست
مصرّانه خواست
خواهش كرد يعني:
«بابا، بابا، بابا، بابا، ميشه ازين پارچهها بخري برام لباس سربازي بدوزي؟!»
نه نگفتم
چند متري خريدم
دو رنگ داشت
از هر رنگ دو متر
شلوار تا به حال زياد دوخته بودم و آشنا
براي خودم البته
اما پيراهن...
يكي از پيراهنهايش را برداشتم و اندازه زدم
فوت و فنهايش را درآوردم
و دوختم
جيب ميخواست
دو تا روي پيراهن
دو تا هم روي شلوارش جيب دوختم
امروز صبح تمام شد
دادم و پوشيد
داشت ميمرد از خوشحالي!
رها نميكند
مدام پوشيده است
از مدرسه كه آمده يه سره تنش
چقدر كودكان مغلوب خواستههاي خويشند
و ما چطور؟!
وقتي چيزي را «ميخواهيم»
چقدر «محتاج» آن ميشويم؟!
چقدر بر آن اصرار ميكنيم؟!
«خواستن» را در عربي «هوي» گويند
امروز
وقتي شادي سيدمرتضي را ميديدم
با خود انديشيدم؛
چقدر تبعيّت از «هوي» انسان را «كودك» ميكند؟!