استاد با توجه به آنچه تا كنون فرموده ايد بنده يك سوال دارم.
ما هرچه كه باشيم، بالاخره داراي يك زندگي هستيم كه روزمره با موارد بسياري سر و كار داريم.
به طور مثال شما كه كار تحقيقي انجام مي دهيد با كامپيوتر،موس،كيبورد،فرزندان،غذا و موراد بسيار ديگري در طول شبانه روز مواجه هستيد.
حال از كجا بدانيم اين ها وجود دارند،وجود خارجي
به اين معني كه جنسشان از نوع توهم و خيال نيست
و دانشمند خبيث اين ها را بر مغز من و شما القاء نمي كند
بلكه خارج از مغز من و شما اين ها وجود دارند.
از كجا متوجه اين موضوع بشويم،حتما راهي دارد وگرنه كه يك موجود عبث هستيم
زيرا دانشمند به ما القائات خود را انجام دهد و ما هم تصور كنيم ما در حال عمل هستيم در صورتي كه باز هم خود دانشمند دارد با القائاتش عملي كه كه از سوي خودش صورت مي گيرد به ما نسبت مي دهد و ما هم منتظر بهشتي برين مي مانيم.
من اصلا به شكل اين ظرف كاري ندارم كه خمره اي به شكل دنيا است يا سياهچاله.
فقط مي خواهم بدانم از كجا بدانيم خارج از وجود ما و مغز ما چيزهايي وجود دارد و ما آن ها را لمس مي كنيم كه واقعيت دارند و القاء دانشمند خبيث نيست كه توهم و خيال باشد.
در ايميل قبلي عرض كردم
تا زماني كه تعريف فلسفي از علم را
آنگونه كه واقعاً هست
اصلاح نكنيم
نميتوانيم پاسخي براي نادانستههاي خود بيابيم
ما اگر علم را به آنچه تا كنون ميپنداشتيم
در ساحت فلسفه
و مقدمه آن، منطق
اگر با اين تعريف از علم به سراغ پرسشهاي شما برويم
نه تنها نميتوانيم پاسخي درخور بيابيم
بلكه
اساساً هيچ علمي براي ما باقي نخواهد ماند
اگر علم را «مطلق» و «مطابقت صددرصد» با واقع معنا كنيم
عرض شد كه استناد دادن چنين علمي به واقع
محتاج خارج شدن ما از نفس خود
و محيط شدن به سه چيز است
«شيء»، «نفس» و «ربط آندو»
ما تا زمانيكه به اين سه مسلط نباشيم
نميتوانيم به علم قطعي درباره «شيء» برسيم
زيرا نميتوانيم «ربط آندو» را تحليل كنيم
پس تمام پرسشهايي كه شما درباره «زندگي روزمره» فرموديد
تمام آنچه كه هر روز با آنها ارتباط داريم
همه تبديل به «جهل» ميشوند
و «علم» بالكل از لغتنامهها خارج خواهد شد
اينجا بايد به همان استدلال شهيد مطهري
استاد معلّم
باز گرديم
ايشان جايي در شرح و پاورقي بر اصول فلسفه علامه طباطبايي
اينطور استدلال ميكنند:
كه ما اجمالاً ميدانيم علمهايي داريم
اگر علم مطابق با واقع نبود
ترديد به تمام علمهاي ما كشيده ميشد
و همه را به جهل بدل ميساخت
پس همينكه ما ميدانيم علمهايي داريم
كافيست كه يقين كنيم به «مطابقت علم با واقع»
بخشي از اين كلام صحيح است
تا آنجايي كه ما علمهايي داريم
وجدان ميكنيم اين را
اما آيا براي داشتن اين علمها
محتاج «مطابقت علم با واقع» هستيم؟!
مطابقتي كه نيازمند تسلط متفكّر بر سه چيز است
همان سه كه عرض شد؛
شيء، نفس، ربط شيء و نفس
و تا اين احاطه نباشد
نميشود از مطابقت علم با واقع گزارش داد
اما ما علم داريم
ميدانيم كه داريم
پس مشكل كجاست؟!
مشكل در تعريف از علم است
وقتي علم را به «صد» تعريف كنيم
خودمان بر تمامي علمهاي خود خط بطلان كشيدهايم
در حاليكه دقيقاً ايراد در همين تعريف است
يك مثال بسيار ساده؛
مردم نان ميخورند
از نانوايي هم ميخرند
فيلسوفي پيدا ميشود كه نان را به «آنچه از آرد گندم ساخته شده» تعريف ميكند
بعد كه به نانوايي ميآيد
نان را كه ميآزمايد
ميبيند مقداري آب هم در آن است
و گرد و غبار
و البته باكتريهاي خميرمايه و شايد جوش شيرين و از اين افزودنيها
حالا چه ميگويد؟
اين فيلسوف خيلي روي حرف خود محكم است
او ميگويد: «اين نان نيست»
و راهي جز اين ندارد
و ناگهان چه ميشود؟
همه مردم بايد بگويند: پس ما هرگز در زندگي نان نخوردهايم!
اينجا فيلسوف ديگري پيدا ميشود
دست به شانه او ميزند و ميگويد:
«برادر، ما تعريفمان را از واقعيت ميگيريم
ما فيلسوف رئاليست هستيم
نميشود تو يك ناني تعريف كني
كه هيچكس تا به حال در عمرش نخورده است
نان همين است
همين چيزي كه تنها 90 درصد از آن آرد گندم است»
وقتي نان را اينچنين باز تعريف ميكنند
ميشود نان واقعي
همان چيزي كه مردم قرنهاست استفاده ميكنند!
اين بلا سر فلسفه هم آمده است
اگر ارسطو آنطور علم را تعريف كرد
خب، واقعاً از اتفاقاتي كه در واقعيت ميافتاد بياطلاع بود
اما پايفشاري ما بر چنين تعريفي
خود ما را بيشتر از واقعيت دور و جدا ميسازد
واقعاً علم از كجا ميآيد؟
شما قضاوت كنيد
هر انسان عاقلي ميتواند درباره علم خود قضاوت كند
درباره آنچه خودش تعقّل كرده است
شايد وضعيت اينطور باشد كه بنده شرح ميكنم
با اتكا به مباني فلسفي استاد حسيني (ره)
ما وقتي اراده الف را ميكنيم
ميبينيم دستمان به سمت بالا حركت كرد
وقتي اراده ب را در وجودمان شكل ميدهيم
ميبينيم دستمان به سمت پايين ميرود
بارها و بارها و بارها اين اتفاق
دقيقاً به همين صورت تكرار ميشود
قاعده «عدم تماثل» شهيد صدر (ره) به دادمان ميرسد
ناخودآگاه در درون خود
علم پيدا ميكنيم
كه دستمان وجود دارد
يقين ميكنيم به بودن آن
از تناسب دائمي «عمل و عكسالعمل»
زيرا بايد چيزي باشد
تا بتواند چنان تأثري در ما پديد آورد
و چنان تغييري
در ديدگانمان
به همين طريق هم به اشياء پيرامون علم مييابيم
اينكه هميشه تأثير همان است
كه ما پيشبيني ميكرديم
مثلاً ميدانيم اگر به «آنچه شبيه ديوار ميبينيم»
با «آنچه شبيه مشت ميبينيم» ضربه بزنيم
يك اتفاق واحد تكرار ميشود
چيزي را ادراك ميكنيم كه «شبيه درد است»!
پس ارتباطي ميان اراده ما با آنچيزهاي واقعي وجود دارد
چيزهايي كه اگر نبودند...
ما خودمان كه در نفس خودمان تصرّف نكرديم
اين تكرار براي ما يقين ميسازد
كه واقعاً چيزي وراي ما هست
كه هر بار «اراده مشت زدن به ديوار» ميكنيم
همان «درد هميشگي» حادث ميشود
از اين ارتباط
ما جهان را با اين تجربهها ميشناسيم
ولي اين به معناي «جهل» نيست
و نه «ترديد»
بلكه قطعيست
ما با اين روش در رسيدن به علم
واقعاً به علم ميرسيم
يقين ميكنيم كه «ديوار» هست
و اين يقين
براي زندگي كردن كافيست
و خداوند ما را براي چه خلق كرده است؟
براي اينكه زندگي كنيم!
حالا اگر اصلاً دانشمند خبيث هم در كار باشد
چه فرقي ميكند
اصلاً حتي تمام اين ادراكات را او القاء كرده باشد
همين القاء مگر «وجود» ندارد؟
استقرائي كه با قاعده «عدم تماثل» به علم بدل شده است
به ما ميفهماند كه «واقع» وجود دارد
و كيفيت آن را هم براي ما تا حدّي توصيف مينمايد
تا حدّي كه نياز داريم
و ما با همين اطلاعات
در ميان القائات آن دانشمند زندگي ميكنيم
اينجا نياز به «هدف» داريم
مسأله اصلي اين است كه بتوانيم بگوييم «هدف» از اين زندگي چيست؟
كه «عبث» نباشد
كه «بيهوده» نشود
اگر هدف از اين زندگي اين باشد
كه «عكسالعمل» ما نسبت به واقعيات القايي آزمون شود
تا بعد
بعد از بيرون رفتن از اين جهان
نسبت به عملكرد ما قضاوت كنند
ديگر مهم نيست
اين ديواري كه ميبينيم
القائي باشد يا غير القائي
مهم اين است كه جواب اين پرسش مشخص شود:
«آيا من به ديوار مردم مشت ميكوبم يا خير»
من كه يقين دارم «اين ديوار هست»
حالا اگر به واسطه مشت كوبيدن به آن
به اموال مردم متعرّض شدم
امتياز منفي دريافت كردهام
و اگر نكوبيدم
امتياز مثبت
با اين هدف از خلقت
چه فرقي ميكند كه «ديوار القائي باشد يا غير القائي؟»
حالا باز هم شما ميپرسيد
از كجا به «اين هدف» يقين داري؟
اصلاً از كجا معلوم كه آزموني در كار باشد؟
پاسخ ساده است
شما تعريف از علم را به «صددرصد»
و آن «مطلقي» كه عرض شد
باور كردهايد
و تمام علمهاي من و باقي مردمي كه در حال زندگي هستيم
دور تا دور شما
همه را با اين تعريف، به جهل توصيف ميكنيد
اين اشكال
در تعريف شما از علم است
همه ما به اينكه خدا هست علم داريم
و همهمان به نبوّت پيامبر (ص) ايمان آوردهايم
زيرا به «تصادف» اعتقاد نداريم
قاعده «عدم تماثل» در نهاد و فطرت ماست
و به ما ميگويد: نميشود اين همه حروف و كلمات در يك كتاب جمع شوند
با اين نظم
و اين بر حسب تصادف باشد
پس ما ايمان آورديم
و حرف او را پذيرفتيم
هر چه قرآن گفت را قبول كرديم
ما همهمان
علم داريم كه قرآن اين دنيا را دار امتحان خوانده است
و هدف از خلقت ما تنها آزمون رفتاريست
تصوّر شديدتر:
اسلحه به دست شما ميدهند
تا يك آدم بيگناه را بكشيد
وقتي شما شليك كرديد
ديگر چه فرقي ميكند كه آن آدم كشته بشود يا خير
چه فرقي ميكند كه او واقعي باشد يا يك تصوّر در ذهن شما
چه فرقي ميكند شما واقعي باشيد
يا داخل يك بازي رايانهاي
در «واقعيت مجازي» (Virtual reality)
مهم اين است كه در هنگام شليك به او
و كشتن او
به زعم خودتان
يقين و علم داشتيد كه داريد يك بيگناه را ميكشيد!
آزمون واقع شد
به همين!
به همين شرايط هم آزمون و امتحان واقع ميشود
و ميتواند توصيفگر شخصيت شما باشد
براي آزمون لازم نيست كه حتماً خون واقعي ريخته شود!
حالا كسي فرض كند تمام اين دنيا «القايي»ست
خب باشد
چه تأثيري در هدف از خلقت دارد؟
به آن كه آسيب نميزند
تازه وقتي كه بيدار ميشويد (بعد از مرگ)
ميبينيد آنكه كشتيد روبهروي شما ايستاده است
كاملاً زنده و سالم
و حق خود را ميطلبد
و شما را متهم ميكند
و عليه شما شهادت ميدهد
و شما را قاتل ميخواند
و مولاي حكيم هم شما را مجازات مينمايد
به خاطر «قتل»
چيزي كه واقعاً اتفاق افتاده است
فعلي كه از شما صادر شده است
قتل همين فعل است
حتي اگر كسي نمرده باشد
و اصلاً كسي براي مردن آنجا نبوده باشد
و حتي اگر
اصلاً مردن و نابودكردن معنايي واقعي نداشته باشد
و انسان نابودناشدني باشد و جاويد!
شما به دنبال يقين
و علم
با تعريفي هستيد
كه چنان يقين و علمي براي انسان
به عنوان يك مخلوق
كاملاً غيرممكن است
زيرا انسان نميتواند هم در يك سر ارتباط باشد
و هم بر دو سر ارتباط احاطه داشته باشد
و علم، ارتباط است
اما علمهايي كه ما داريم
همه مبتني بر تأثير و تأثر است
عمل ميكنيم
و عكسالعمل را تحليل مينماييم
حالا اگر آنطرف طناب
به جاي اينكه در دست آن شيئي كه تصوّر ميكرديم باشد
مثلاً ديوار
دست القائات دانشمند باشد
چه فرقي ميكند
براي رفتاري كه از ما صادر ميشود؟
چيزي كه قرار بوده مقياس ارزيابي بشر باشد؟
اين را فراموش نكنيد
چيزي كه عرض كرده بودم
ما با «عقل محض» به جايي نميرسيم
جز به «كفر»
زيرا يك فرض قطعي در نظريه «عقل محض» نهفته است
«بيخدايي»
اصلاً «عقل محض» يعني «عقل با فرض عدم خدا»
با فرض مخلوق نبودن
چنين عقلي
از اساس بر مبناي كفر شكل گرفته است
ولي يك مسلمان
«عقل ايماني» دارد
ما تا به خدا ايمان نياوريم
اصلاً عقل نداريم
عقلي كه بتواند علم به واقعيت پيدا كند
با ايمان به خداست كه عقل توانمندي مييابد تا دنيا را درك كند
اينها چيزهاييست كه در تعاليم قرآني ما
و حديثي
در تعاليم انبياء
ذكر شده است
انساني كه هيچ ايماني به غيب نداشته باشد
با عقل خود به بنبست ميرسد
و به جهل
و در نهايت به كفر
آخر سر هم مثل نيچه و فوكو و صادق هدايت و خيلي فيلسوفنماهاي ديگر
راهي جز خودكشي نخواهد يافت
و در اين ميان
كه اين فلاسفه به اصطلاح «عقلمدار» در حال خودكشي و دگركشي هستند
امثال امام خميني(ره)
و آيات بزرگ الهي
بار خود را بستهاند
وظيفه خود در دنيا را انجام داده
آزمون را به اتمام رسانده
و با سرافرازي به جايگاه جاويدان خويش بازگشتهاند
جايي بيرون از خمره!
انسانهايي كه سراسر «عقل» بودند،
عقل اين است
و تعريف علم چنين.
اگر بيراهه برويم
در تعريف عقل و علم
دموكراسي و ليبراليسم كه به عقل و علم بيايد
چيزي از عقل و علم باقي نميگذارد
همه جا تاريك ميشود
و همه علمها به جهل بدل ميگردند
موفق باشيد
[ادامه دارد...]