با مطالعه ي مطالب شما ابتدا تصور مي كنم يك مطلب به اشتباه در صغري قرار گرفته.
شما فرموده ايد:
صغري1: «مغز در خمره عضوي از جهان واقعيست»
صغري2: «من عضوي از جهان مجازي هستم»
كبري: «جهان واقعي و غيرواقعي وجه اشتراك ندارند»
يعني هيچ عضو مشتركي نميتوان براي آنها يافت
فردي كه هم عضو جهان واقعي باشد و هم عضو جهان غيرواقعي و مجازي
نتيجه1: «من عضوي از جهان واقعي نيستم»
نتيجه2: «من مغز در خمره نيستم»
در صورتي كه اگر به صغري 2 توجه كنيم جمله اشتباه بيان شده و نتيجه هم اشتباه خواهد بود چراكه «من عضو جهان واقعي هستم» حتي اگر «من مغزي درون خمره باشم».
مجاز و واقعي بودن به «تصورات من» برميگردد، نه خود «من».
در گزاره اي هم كه عرض شد و روي آن اين مطالب اقامه شد از اين قرار بود:
«اطلاع از وضعيت «مغز درون خمره» بودن خود نداشته باشيم .(يعني ندانيم كه آيا «مغز درون خمره» هستيم يا نيستيم كه اگر باشيم تصورات ما توهمي بيش نيست و اگر نباشيم تصورات ما حقيقي خواهد بود يعني همه چيز به تصورات برمي گردد نه «من»)»
بودن يا نبودن ما درون يا خارج خمره به مجاز يا حقيقي بودن «من» لطمه اي وارد نمي كند زيرا اين «من» يك چيز ثابت است در هركجا كه باشيم و مجاز و حقيقي بودن كه بهتر عرض كنم توهم ناشي از دانشمند خبيث نسبت به القائات او به تصورات ما بر مي گردد كه بر «من»، عارض مي شود، نه وجود خود «من»، چراكه «من» يك چيز ثابت است.
حال نظر شما چيست؟
«من عضوي از جهان مجازي هستم»
اجازه بدهيد باز هم از روش تمثيل استفاده كنيم
به يك باغ وحش ميرويم
در آنجا حيواني را ميبينيم
كه تا به حال نديدهايم
يك كوالا مثلاً
يك تصوّري از اين حيوان در نظر من و شما شكل ميگيرد
بدون اراده
كاملاً ناشي از رابطه عليّت
ناشي از تأثيري كه آن موجود خارجي در نظر من و شما مينهد
از طريق حسّ
من به آن كوالاي خاصّ اشاره ميكنم
و به او يك لقب ميدهم: «كوالاي الف»
چند روز بعد از بازگشت از باغ وحش
از شما ميپرسم: «از كوالاي الف خبر نداريد؟»
و شما در پاسخ ميفرماييد: «كدام كوالا؟»
- «همان كوالاي الف كه در باغ وحش ديديم»
+ «آن كه ما ديديم كوالاي الف نبود، من اخيراً فهميدم كه كوالاي الف يكي ديگر است كه ما آن را نديدهايم. آن كوالا در غرب استراليا زندگي ميكند، در بيست كيلومتري سيدني، روي يك درخت سيزدهمتري لانه دارد!»
اشكال اين روايت چيست؟
وقتي ما تصوّري از موجودي پيدا ميكنيم
آن تصوّر را مشروط و مرتبط ميدانيم با وجود خارجي آن موجود
وجود شخصي آن
كه تكثّربردار نيست و تعدّد ندارد
اين تصوّر حتي اگر كسي مدّعي شود كلّيست و جزئي نيست
به دليل مفهوم بودن
كه هر مفهوم به دليل انتزاعي بودن
در ذات خود قابليّت انطباق بر كثيرين را دارد
اما يك چيز مسلّم است
هر مفهومي حداقل بر مبدأ انتزاع خود كه صدق ميكند!
نميكند؟!
اصلاً ميشود كه نكند؟!
البته قائلين به تقسيم مفهوم به كلّي و جزئي
معتقدند كه ابداً قابليت صدق بر غير همان مصداق اصلي
همان مبدأ انتزاع را ندارد
ولي حتي اگر فرض كنيم قائلين ديگري پيدا شوند و بگويند ابايي ندارد
كه بر مصاديق ديگري هم منطبق شود
ولي گمان نميكنم فردي پيدا شود
كه بتواند انكار كند صدق آن مفهوم را بر مبدأ انتزاع خودش!
تمثيل پايان يافت
برگرديم به موضوع بحث
در گزاره «من عضوي از جهان مجازي هستم»
سؤال مبنايي اين است كه «من» از كجا آمده است؟
همين «من» كه موضوع قضيه فوق قرار گرفته
قطعاً «من» يك موجود است
كه تصوّري از آن در نفس حاصل شده
كه توانسته در قالب موضوع يك گزاره قرار بگيرد
زيرا قبلاً گفتيم كه «تصديق، فرع بر تصوّر موضوع و محمول و نسبت حكميه است»
اين «من» يك تصوّر است
و قطعاً بايد يك مبدأ انتزاع داشته باشد
مبدأ انتزاعي كه هر چه باشد
حتماً و ضرورتاً اين تصوّر قابليت صدق بر آن را دارد
اين مبدأ چيست؟
ما مشخصاً از ديدن يك اسب در ميدان اسبدواني به «من» پي نبرديم
بيترديد تصوّر «من» از خيال يك مغز در يك خمره نيز حاصل نشده است
ما از نخستين لحظاتي كه حالات خود را تحليل كرديم
بعد از درك حالات نفس
پي به وجودي برديم
كه از آن با «من» تعبير مينماييم
اين وجود در كدام وعاء است؟
در همين وعائي كه تا كنون تصوّر ميكردهايم
همين جهاني كه امروز طرحكننده شبهه، آن را جهان مجازي مينامد
و جهان واقعي را مختصّ مغز در خمره ميكند
ما اگر چه در وهله اول نميتوانيم ثابت كنيم كه مغز در خمره نيستيم
كه آن نياز به استدلال دارد
ولي از بداهت «قابليت انطباق و صدق هر مفهوم بر مبدأ انتزاع خود» يقين داريم
كه «من | عضوي از جهان مجازي | است»
كه بعداً با ضميمه ساير قضايا
به نتيجهاي كه دنبالش بوديم منجر ميگردد
پس اين گزاره به نظر نميرسد قابل انكار باشد
زيرا انكار اين گزاره
ما را ناگزير ميكند معتقد به «امكان اجتماع نقيضين» شويم
چگونه؟!
وقتي ما تصوّري از يك موجود انتزاع ميكنيم
آن موجود شخصي خارجي، ارتباطي با اين تصوّر پيدا ميكند
عقل ما اين ارتباط را هنگام انتزاع ايجاد مينمايد
اصلاً وقتي ميگويد: زيد
يعني دقيقاً اشاره ميكند به: «آن موجودي كه من اين تصوّر را از وي در فلان لحظه اخذ كردهام»
حالا اگر بگوييم: «آنچه ميگويي زيد، قابل صدق بر زيد نيست»
معنايش اين ميشود
كه «زيد زيد نيست»
زيرا مفهوم جزئي، چيزي جز يك «ارجاع» به مبدأ انتزاع خود نيست
يك دالّ است فقط
كه ما را به مدلول ميرساند
بر خلاف مفهوم كلّي
كه غرض از آن كيفيت توصيفي است، نه موجود شخصي خارجي
اميدوارم با اين تمثيل مطلب روشن شده باشد
در قضيه مكاننما نيز
ما هرگز به فوتونهاي نور نميتوانيم عنوان «مكاننما» بدهيم
اگر اشكالي به بديهي «امكان صدق مفهوم بر مبدأ انتزاع خود» داريد
بفرماييد
اگر هم مطلب روشن نيست
نياز به اندكي دقت و تدبّر بيشتر دارد
مباحث فلسفي مبتني بر اصالت وجود يا اصالت ماهيت به دليل انتزاعي بودن
نياز به تفكّر بيشتر دارند
* توضيح بيشتر:
ما اگر مغز درون خمره باشيم
خودمان همان تصوّراتيم
همان تصوّراتي كه به مغز درون خمره تزريق شده است
دقت بفرماييد
«من» را از جهاني انتزاع كردهايم
كه اگر فرض كنيم مغزي در خمره وجود داشته باشد
تمام اين جهان يك تصوّر تزريق شده به آن مغز است
پس چه تمام اين جهان يك تصوّر تزريقشده به آن مغز باشد
كه مجازي شود
چه اين جهان واقعي باشد و به هيچ مغزي تزريق نشده باشد
«من من است»
يعني «من اين جهانيست»
حالا اگر فرض اول هم درست بود
يعني اين جهان به يك مغزي تزريق شده بود
باز هم آن مغز «من» نيستم
آن يك مغز ديگر است
كه من با تمام جهان پيرامون خود
در قالب يك تصوير مجازي
به آن مغز تزريق گشتهام!
موفق باشيد
[ادامه دارد...]