به نام خدا

در پارسي‌بلاگنسبت عقل و دين ۱۵

جمعه ۲۶ دي ۱۳۹۳ - ۶:۰۰ صبح

از فرمايشات شما بنده چند نتيجه گرفتم كه خواستم بپرسم استنباطم درست بوده يا خير:
1-پلوراليسم ديني امري است طبيعي و با توجه به مسائل هرمنوتيك هر كس به فراخور عقل خود از دين مطلبي فرا مي گيرد و با اين تناسب هيچ اعتراضي بر يافته ي افراد وارد نيست چرا كه هر كس چيزي مي يابد و مي فهمد كه شايد ديگري نيابد و همين طور اگر باز بخواهيم با متن تطبيق دهيم تحول و تكثر فهم متن هم وارد قضيه خواهد شد.
2-فلسفه هيچ دردي از انسان ها درمان نمي كند چراكه در نهايت نتيجه ي قطعي براي آن مشخص نيست و اينجا محق بودن مكتب تفكيك به روشني مشخص مي شود.
3- جوابي براي نفي «مغز درون خمره» نيست.

هفته پركاري بود و پروژه‌اي در دست
از اين رو پاسخ به تأخير افتاد
شنبه صبح است و به سراغ ايميل شما آمده‌ام
عرض پوزش

تفاوت لغت با اصطلاح در اين است
كه لغت براي يك معنا وضع مي‌شود
وقتي مي‌گوييم «كثرت» كاملاً منظورمان مشخص است
هر نوعي از زيادي و تفاوت و چندتا بودن را در خود مي‌پذيرد
اما اصطلاح تخصصي‌ست معمولاً
جعل مي‌شود براي يك عنوان كاملاً خاص
مثلاً يك مكتب
وقتي مي‌گوييم «تكثرگرايي» يا «پلوراليسم»
اين ديگر يك مفهوم ساده نيست
كه به يك معناي عام اشاره نمايد
پشت سر آن يك كوه داده و اطلاعات و تعريف است
اصول و فروع دارد

آن‌چه خدمت شما عرض شد
در اين‌كه انسان مخلوق خداست
و انسان عقل دارد
عقل وي هم مخلوق خداست
و مخلوق مركّب است
و مركّب با اشياء ديگر در تأثير و تأثر است
و مركّب هيچ بهره‌اي از «اطلاق» ندارد
هر چه هست «مقيّد» است و حدّدار
پس علم او نيز حدّ دارد
و صددرصد و مطلق نيست
و اطلاق تنها يك امر انتزاعي و مفهومي‌ست
چيزي درون عقل است
و مابحذاء بيروني ندارد
نه عقل را سزد كه از جاي خود بيرون بيايد
و صحّت انطباق ادراك خود با واقع خارجي را ارزيابي نمايد
و نه آن‌‌چه درون خود ملاك ساخته
ارزشي انطباقي به ادراكات وي مي‌دهد
چرا كه ملاك دروني نمي‌تواند صحت انطباق با واقع خارجي را بيان نمايد

همه اين‌ها كه گفتم
شايد بيانگر نوعي ضعف در عقل بشر باشد
و صددرصد بودن علم بشر را
و ادراكات وي را نقض نمايد
ولي هيچ كدام كافي نيست كه به پلوراليسم بيانجامد
پلوراليسم نياز به يك مقدمه بسيار مهم‌تر دارد

همان‌طور كه پيش از اين عرض كردم
فلسفه اساساً چه در غرب و چه در شرق
در غرب هم چه در عصر يونان باستان و چه در عصر رنسانس
فلسفه سازوكارش اين‌چنين بوده
كه بر يك اصل اوليه استوار گشته است
شايد پاسخ سؤال دوم شما نيز در همين‌جا
لابه‌لاي سؤال اول بيان شود
همين مطلبي كه دوباره تكرار مي‌كنم
دقت بفرماييد
فلسفه بر يك اصل اوليه متكي‌ست
«اطلاق عقل»
يعني ما هستيم و دنيا
ما هستيم و واقعيت
عقل ماست و يك دنيا اطلاعات
عقل ما در برابر يك عالم اشياء
فلسفه يعني عقلانيت محض
فلسفه با عقل آغاز مي‌كند و همه چيز را عقلاني مي‌پندارد
حتي فلاسفه دين‌دار
فلاسفه‌اي كه خدا را قبول داشتند
خدايشان را نيز با فلسفه اثبات كرده‌اند
و قصد داشته و دارند كه همه ويژگي‌هاي خدا را نيز در فلسفه بيابند
فلسفه بر اين اصل اوليه متكي است
اصلي كه ترجمه‌اش اين است
«من برترم»

اين همان عقل‌پرستي‌ست كه استاد حسيني(ره)
درباره ابليس بيان كرد
اين عقلي كه اگر خدا را اثبات نكند مي‌گويد نيست
و اگر اثبات كند مي‌گويد هست
اين چه تفاوتي با عقل ابليسي دارد؟
وقتي ما همه اصول اعتقادي خود را بخواهيم برهاني كنيم
برهاني كه مبتني بر عقل محض باشد
در آن صورت اگر يك مطلب برهاني نشد
بايد بگوييم كه نيست!
مانند ابليس كه بر آدم سجده نكرد
زيرا استدلال عقلي براي آن برهاني نشد
كه سجده را توجيه نمايد

پلوراليسم چنين وضعيتي دارد
پلوراليسم مانند ساير مكاتب فلسفه غرب
بر يك امر مبتني‌ست
و آن «عدم تفاوت بود و نبود خداست»
وقتي وارد فلسفه مي‌شوند
با اين پيش‌فرض مي‌شوند
كه بود و نبود خدا در استدلالات ما دخلي ندارد
اين همان سكولاريسمي‌ست كه در علم سياست تعريف شده
جنبه علمي‌اش در فلسفه خودنموده
تكثرگرايي يا پلوراليسم به اين معناست:
«حالا كه ما هستيم و عقل خودمان
و عقل‌مان هم هيچ درك يقيني و قابل اتكا ندارد
پس بايد با هم كنار بياييم
با درك‌هاي متخالف خودمان با ديگر انسان‌‌ها
زيرا مي‌يابيم كه نمي‌توانيم برتري هيچ يك را بر ديگري اثبات كنيم»

اين پيش‌فرض از اساس باطل است
زيرا بر پايه «نفي خدا» بنا شده
هر جا كه «بود و نبود خدا» يكسان تلقي شود
اين به معني «لابشرط بودن موضوع نسبت به واجب الوجود» است
و چون واجب‌الوجود قوي‌ترين وجود است
و خميرمايه موجودات
نمي‌تواند فاقد هيچ كمالي باشد
اگر كمالي در موجودي يافت شود كه در واجب‌الوجود نباشد
تناقض است
زيرا او ديگر واجب‌الوجود نيست!
چرا كه واجب‌الوجود طبق فلسفه اصالت وجود
اولين وجود است
و علةالعلل
و علت بايد كه واجد همه كمالات معلول باشد
و گرنه «فاقد الشيء كيف يعطي الشيئ؟»
اين را كه مورد توجه قرار دهيم
متوجه اين نكته مي‌شويم
كه هر گزاره‌اي كه نسبت به بود و نبود واجب الوجود لابشرط باشد
يعني بود و نبود خدا براي آن تفاوت نكند
در حقيقت خدا را نفي كرده است
با «نفي خدا» بحث را آغاز نموده است
يعني نفي كرده كه او واجب الوجود است

تمامي فلسفه‌ها متأسفانه با همين اصل آغاز مي‌شوند
ما هستيم و عقل‌مان
عقل ما هست و دنياي‌مان
حالا مي‌خواهيم تفلسف كنيم
آيا به وجود واجب بالذاتي پي ببريم كه خدايش نام نهيم
كه فلاسفه مسلمان بردند
يا پي نبريم كه پاره‌اي فلاسفه غرب نبردند!
پس پي به وجود واجب بالذات بردن براي فلاسفه مسلمان هم عزّتي محسوب نمي‌گردد
تا زماني كه فلسفه را از آن نقطه عجيب آغازيدند
«لابشرط بودن فلسفه نسبت به واجب الوجود»

اجازه دهيد خيلي ساده
و با يك جمله عاميانه‌تر توضيح دهم
اگر من بگويم: راه رفتن من ربطي به بودن يا نبودن زمين ندارد
اگر بعد از راه رفتن متوجه سفتي زير پايم شدم
مي‌فهمم كه زمين وجود دارد
لازمه اين حرف هم اين است كه اگر متوجه سفتي زمين نشدم
پس بايد بگويم زمين نيست!
در حالي كه
دقت بفرماييد
در حالي كه اصلاً راه رفتن بر مبناي وجود زمين تعريف شده است!
اين فعل
فعل راه رفتن
بدون فرضِ بودن زمين اصلاً قابل معنا نيست!

از همين جا وارد بحث اثباتي مي‌شويم
تا اين قسمت را به زبان قوم سخن گفتيم
از پلوراليسمي كه باطل است
و هرمنوتيكي كه معتقد است «متن صامت است» لال است و سخن نمي‌گويد
و چون نويسنده همراه متن نيست
هر چه شما بفهمي مربوط به خودت است و نه نويسنده!
كه اين‌طور فهم هر شخص را براي خودش حجت مي‌كنند و صحت را به همين تعريف مي‌نمايند

سؤال اين است
اين‌جا را خوب بايد دقت كرد
در ادامه همان بحث «مغز درون خمره»
معماي لاينحل امروز در غرب
در فلسفه غرب نه فقط
كه در زندگي مردم امروز غرب اين معما داخل شده است
اين‌جاي بحث پاسخي‌ست تركيبي به هر سه پرسش شما
سؤال اين‌ است:
«واقع چيست؟»
زيرا اگر ما علم را به «ادارك مطابق واقع» معنا كرديم
عملاً معلّق است به تعريف واقع
آدم‌ها يك كار خيلي عجيب كرده‌اند
همين فلاسفه منظورم است
آمدند و يك واقع خيالي تصوّر كردند
و سپس آن را واقع حقيقي پنداشتند
و اين همه مشكل پديد آمد كه آمد و مي‌بينيد
«واقع چيست؟»
آيا واقع آن‌چيزي‌ست كه فلاسفه مي‌گويند
و پيش‌فرض فلسفه خود قرار مي‌دهند
و بعد كه نمي‌توانند آن را اثبات كنند
يكهو ضد اصل واقعيت مي‌شوند و سر از نيهيليسم و ترديد و شك‌گرايي در مي‌آورند
واقع چيست واقعاً؟

براي جواب بايد به ريشه‌هاي ادراكي آن باز گرديم
اين‌كه ما «واقعيت» را از كجا آورده‌ايم؟
يك فيلسوف چه كرده است با عقل خود كه به واقع دست‌يافته؟
به تعريف واقع أعني
فيلسوف چنين مسيري را طي نموده است:

من زيد را ديدم
با زيد سخن گفتم
يك تصوري از زيد در نفسم حاضر شد
تصوري كه وابسته به تصوير و صداي اوست
بار ديگر با عمرو مواجه شدم
از او نيز تصوّري در نفسم حاضر شد
كه متكي بر صدا و تصوير و ساير تأثيراتي بود كه در حواس من نهاد
اكنون دو تصوّر در نفس خود دارم
تصوّر زيد و تصوّر عمرو
هر دو تصوّر جزئي هستند
يعني در خارج تنها به يك فرد اشاره مي‌نمايند
حتي اگر هزاران انسان ديگر بياورند كه همه در صدا و تصوير شبيه زيد باشند
اين تصوّر ذهني من قبول نمي‌كند كه بر آن‌ها منطبق شود
چرا؟
واقعاً چرا؟
از نظر تصوّري شايد خصوصيات زيد2 با زيد1 يكي باشد
اما من در تصوّر خود شرط كرده‌ام كه تنها بر يك فرد خارجي منطبق باشد
تنها بر همان زيد1
لذا با اين شرط ذهني‌ست كه اين ادراك جزئي مي‌گردد

حالا
من از مقايسه اين دو تصوّر به مشتركاتي مي‌رسم
حدس و گمان و حساب احتمالات نيز به سراغ عقل من مي‌آيند
عقل بر اساس تمام تجارب خود
و قدرت و توان حدس زدن
و هوش خود
اشتراكاتي از دو تصوّر ياد شده انتخاب مي‌نمايد
كه مي‌پندارد نبايد مربوط به شخص آن فرد خارجي باشد
مانند دست داشتن، پا داشتن، راه رفتن، نگاه كردن، حرف زدن، خوردن و...
اين‌ها را كه سوا كرد
عقل من از سنجش دو تصوّر اوليه زيد و عمرو يك مفهوم جديد مي‌سازد
به نام «ماهيت»
اين اولين مفهومي‌ست كه عقل مي‌سازد
زيرا تصوّر زيد و عمرو بواسطه تأثر از خارج پديد آمده
و عقل در آن فاعليت نداشت
اما در اين مفهوم جديد فاعليت دارد و اوست كه سنجش مستقل مي‌كند
در عبارات فلاسفه مسلمان اين را مفهوم يا معقول اولي نامند

سپس عقل به «ماهيت انسان» نظر مي‌افكند
و آن را با ماهيتي كه از مشاهده چند اسب ساخته است مقايسه مي‌نمايد
و با ماهيتي كه از مشاهده و سنجش چند درخت
و اين‌بار يك مفهوم جديد مي‌سازد: «ماهيت»
عقل اين‌بار مي‌يابد كه «انسان» و «اسب» و «درخت» ماهيت هستند
اين را فلاسفه معقول ثاني خوانند
دومين سنجش عقل
در مفاهيم كلّي
بر خلاف سنجش اول كه بر مفاهيم جزئي سوار بود
اين معقول ثاني دو شقّ مي‌شود
دو دسته
گاهي نتيجه‌اي كه مي‌سازد مربوط به فرآيندي‌ست كه عقل طي كرده
لذا معقول ثاني ساخته شده قابل ارجاع به خارج نيست
مثلاً هرگز نمي‌توانيم به زيد خارجي بگوييم «ماهيت»
اما
گاهي اين سنجش دوباره
به مفهومي مي‌انجامد
و معقول ثاني جديدي مي‌سازد كه بر اساس فرد خارجي استخراج شده
مثلاً مي‌گوييم از سنجش «ماهيت انسان» و «ماهيت خودرو»
به يك مفهوم جديد رسيديم
مفهوم «عليّت»
زيرا انسان علت پيدايش خودروست
اين نيز معقول ثاني‌ست
اما معقول ثاني خاصي كه قابل ارجاع به خارج نيز مي‌باشد
يعني مي‌توانيم بگوييم‌:‌ «انسان علت خودروست»

اين سنخ دوم از معقولات در فلسفه بيشتر كاربرد دارند
فلسفه بيشتر با اين‌ها كار دارد
بخش اول مربوط به منطق مي‌شوند
حالا يكي از اين معقولات ثاني «واقعيت» است
عقل ما از سنجش مفاهيمي كه دارد
مفاهيمي كه بار اول ناشي از تأثر خارجي پديد آمدند
و با يك‌بار سنجش تبديل به ماهيات شدند
چون اين ماهيات از خارج به نفس آمده‌اند
يعني مابحذاء خارجي داشته‌اند كه نفس از آن مابحذاء خارجي متأثر شده است
عقل وقتي اين ماهيات را
مورد سنجش قرار مي‌دهد با ماهياتي كه با قوه خيال خود ساخته است
مانند شير بالدار
از سنجش اين دو سنخ ماهيت
يك معقول ثاني مي‌سازد
و مي‌گويد: آن دسته اول واقعيت دارند
اين دسته دوم واقعيت ندارند!

روشن شد؟
بنابراين «واقعيت» از اين‌جا آمده است
محل انتزاع واقعيت كجاست؟
اصلاً واقعيت متكي بر چيست؟
بر تمامي اداراكات حسي ما از خارج

حالا يكهو فلسفه زير و رو مي‌شود
خلاف تعريف خود سخن مي‌گويد
و يك پرسش كاملاً احمقانه طرح مي‌نمايد:
«آيا زيد واقعيت دارد؟ يا او يك ادارك خيالي‌ست كه به مغز در خمره من تزريق شده است؟»
چقدر اين سؤال غلط است؟
خيلي
زيرا سؤال دوري است
مانند اين سؤال: آيا اسب واقعاً اسب است؟ نكند الاغ باشد؟ يا شايد گاو؟
ما نمي‌توانيم خلاف تعريف خود سؤال كنيم
اين يك كار نادرست است
زيرا گزاره‌هايي مي‌سازيم
كه در آن‌ها محمول نافي موضوع است
و چنين گزاره‌هايي قطعاً نتيجه ثابت و مشخصي دارند
«اين‌هماني»
وقتي شما از اين بپرسي كه: آيا اسب اسب است؟
جواب هميشه يك چيز است: بله، اسب اسب است
هوهويّت يا اين‌هماني اساس منطقي‌ست كه بر فلسفه اصالت ماهيت متكي‌ست
هميشه محمول اگر خود ذات موضوع باشد
بر او منطبق است
پس در جواب كسي كه مي‌پرسد:
آيا آن‌چه ما از خارج درك مي‌كنيم واقعيت دارد؟
جواب خيلي روشن است
برهان اين است:
مفهوم واقعيت را از «آن‌چه ما از خارج درك مي‌كنيم» اخذ كرديم
پس: واقعيت = آن‌چه ما از خارج درك مي‌كنيم
حالا سؤال تحليل مي‌شود به اين:
آيا واقعيت واقعيت دارد؟
هر كس بگويد ندارد خيلي بي‌منطق است!

بله
اصل اين سؤال اين‌طور بوده
كه بعد تحريف شده است
اين سؤال درست است كه بگوييم:
آيا اين ميز كه من در جلوي خود مشاهده مي‌كنم واقعيت دارد؟
كه منحل مي‌شود به اين سؤال:
آيا اين ميز كه من در جلوي خود مشاهده مي‌كنم از آن چيزهايي‌ست كه من ادراكش را از خارج اخذ كرده‌ام يا از آن چيزهايي‌ست كه من ادراكش را در تخيّل خود ساخته‌ام؟
اين سؤال صحيح است
پاسخ هم دارد
پاسخ آن تجربي‌ست
روش‌هايي در علوم هست كه شما را به پاسخ برساند

فلاسفه اما آمدند و اين سؤال را كلّي كردند
و غفلت كردند
از اين‌كه وقتي اين سؤال را كلّي كني
از اساس به يك پرسش دوري مي‌رسي
كه جواب بسيار واضحي دارد
هميشه الف الف است
واقع را عقل ما از كجا يافت؟
از تأثرات خارجي خود
حالا شما دم بزن از مغز در خمره
پس شما گرفتار تخيّل شده‌اي
يك واقعي تعريف كرده‌اي
كه معلوم نيست اصلاً وجود داشته باشد
واقعي كه مربوط به يك وعاء خيالي مي‌شود
و بعد آن واقع را با اين واقع مي‌سنجي
دو «واقع» كه اشتراك لفظي دارند فقط
و سؤال مي‌كني كه آيا من در آن واقع خيالي هستم
يا در اين واقع واقعي كه هر روز ادراك مي‌نمايم؟
ولي اين سؤال را پشت و رو كرده
آن واقع خيالي را واقعي نام مي‌نهي
آن واقعي كه يك كوزه هست و يك مغزي كه به آن سيم متصل است!

تا زماني‌كه واقع در نظر ما از تأثرات خارجي پديد آمده
پس منحصر است در همين وعاء
و هر چه از خمره و واقعي ديگر گفته مي‌شود
همه تخيّل است
و قابل اثبات نيست
و اصلاً واقعي هم نيست!

اما اين‌كه فلسفه هيچ دردي از ما دوا نمي‌كند
بله همين‌طور است
فلسفه‌اي كه بر اصل «لابشرط بودن نسبت به واجب‌الوجود» بنا نهاده شود
كمكي كه نمي‌كند هيچ
بر گمراهي ما نيز مي‌افزايد
اما قبلاً عرض كردم كه اين‌ها يك دسته از فلسفه‌ها هستند
نه كل فلسفه
اصل فلسفه يعني انديشه كردن در اصل هستي
در اصل چرايي، چيستي و چگونگي خلقت
اين قابل انكار نيست
اصلاً قابل اغماض هم نيست
شما نمي‌تواني به كثرت جهان نيانديشي
و از علم و آگاهي و اختيار خود غفلت نمايي
شما نمي‌تواني به علت خلق شدن خود فكر نكني
و درباره غايت اين دنيا نظري نداشته باشي
اين‌ها يعني فلسفه
پس فلسفه جبر انساني ماست
ما انسان‌ها چه بخواهيم و چه نخواهيم ناگزير از تفلسفيم
حتي اگر تنها باشيم و در يك غار زندگي كنيم

اما فلسفه‌اي كه خدا را از ابتدا غيرمفروض گرفته
چگونه مي‌تواند آن‌جا كه به خطا رفت
مانند ابليس
بازگردد و اصلاح پذيرد؟
اثر خطرناكي كه بر اين فلسفه بار است را مي‌دانيد در علم اصول فقه چيست؟
اين مي‌شود كه در اصول فقه
گفته مي‌شود: شارع هم نمي‌تواند حجيت يقين را سلب نمايد!
وارد بحث اصولي آن نمي‌شوم
ولي اثر فقهي آن چيست؟
در قالب يك مثال بيان مي‌كنم
مي‌گويند يكي از مراجع عظام تقليد
سال‌هاي سال پيش
در حرم حضرت معصومه (س) پيشنماز بودند
يك مرتبه اشتباهي حاصل مي‌شود
ايشان يك ركعت در نماز كم و زياد مي‌خوانند
سلام كه مي‌دهند صف اول متعرّض مي‌شوند
معمولاً هم كه صف اول از علما هستند و آدم‌هاي معتبر
ايشان مي‌فرمايد:
من يقين دارم درست خوانده‌ام
و يقينم براي خودم حجّت است
شما اگر شك داريد نماز خود را اعاده كنيد!

دقت مي‌فرماييد؟
يقيني كه به كلام چند انسان خوب و مورد اعتماد شكسته نمي‌شود
اين چه يقين محكم و قدرتمندي‌ست؟!
چرا؟
زيرا مبتني بر فقهي‌ست
كه در اصول آن گزاره‌اي بيان شده
كه حجيت يقين را محرز مي‌داند
به حدّي كه شارع نيز نمي‌تواند آن را سلب نمايد
چون معتقد است: شارع نيز حجيّت خود را از حجيّت همين يقين اخذ كرده است!
اين اصول فقه بر منطقي متكي‌ست
كه از فلسفه‌اي آمده
كه مي‌گويد براي من فرق نمي‌كند خدا باشد يا نباشد
من تفلسف را از سطح صفر آغاز مي‌كنم
و خيال مي‌كند سطح صفرِ انديشه آن‌جايي‌ست كه: «فرضِ خدا نيست»
فقط من هستم و عقل خودم!
مانند انساني كه مي‌خواهد از راه رفتن
پي به وجود زمين ببرد
در حالي كه اصلاً راه رفتن را از بودن روي زمين فرا گرفته است!

قصه فلسفه
برخلاف قصه‌هايي كه براي كودكان مي‌گوييم
از «يكي بود يكي نبود غير از خدا هيشكي نبود»‌ آغاز نمي‌شود
يك قدم عقب‌تر
از «هيشكي نبود؛ جز عقل من» شروع مي‌شود
اين مي‌شود كه دكارت مي‌گويد:
«فكر مي‌كنم، پس هستم»
و بعد مي‌گويد:
«تصورّي از يك وجود ازلي در فكرم دارم، پس خدا هست»!

اين تناقض پيدايش فلسفه‌هاي موجود است
اما اگر اين نقيصه را مرتفع نماييم
يعني از ابتدا وجود خدا را مبنا قرار دهيم
فلسفه ديگري ساخته خواهد شد
استاد حسيني (ره) پيوسته اين آيه را تكرار مي‌كردند در مباحث خود:
«و قالت اليهود يد الله مغلولة»
و فلسفه را به آن مي‌سنجيدند
فلسفه‌اي كه قواعد عقلي را بت قرار دهد
و بگويد خداوند يكي
قواعد عقلي هم يكي
و حالا خداوند نمي‌تواند برخلاف اين قواعد عمل نمايد
او معتقد بود چنين فلسفه‌اي مصداق اين آيه از قرآن است
زيرا دست خداوند را بسته است

البته فلاسفه مسلمان با «رئيس‌العقلا» خواندن خداوند
خواسته‌اند اين مشكل را حل نمايند
به اين‌كه او خلاف عقل عمل نمي‌نمايد
ولي فراموش كردند اين گزاره را از فلسفه حذف نمايند:
«واجب الوجود نمي‌تواند برخلاف قواعد اصالت وجود عمل كند!»

مطلب طولاني شد
يك خلاصه
عقل مخلوق است
مخلوق مركّب است
محدود است
مطلق نيست
عقل رفتار دارد
هر رفتاري حق و باطل دارد
پلوراليسم و هرمنوتيك و تمامي اين مكاتب فلسفي
بر «نفي خدا» بنيان نهاده شده‌اند
زيرا بر «مساوي بودن بود و نبود خدا» در فلسفه خويش متكي‌اند
هر فلسفه‌اي كه چنين توليد شود
در حقيقت «نفي خدا» كرده
و راه باطل رفته

مغز درون خمره هم يك تخيّل بيش نيست
زيرا ما واقع را از جايي آورده‌ايم
كه درك كرده‌ايم
نمي‌توانيم اين تعريف را بر جايي منطبق نماييم
كه خيالي‌ست
حتي اگر مغز در خمره‌اي هم باشيم
آن واقع غير از واقعي‌ست كه ما مي‌شناسيم
و واقعي كه ما مي‌شناسيم همين است
هميني كه از آن
«واقع» را درك كرده‌ايم
پس نمي‌توانيم به آن چه كه نمي‌دانيم «واقع» اطلاق نماييم
عين اين مي‌ماند كه به يك چيز خيالي كه در ذهن‌مان ساخته‌ايم
كه چهارپا دارد و دو بال و يك شاخ و پرواز مي‌كند
بگوييم «اسب تك‌شاخ بالدار»
در حالي كه «اسب» را از جايي آورده‌ايم كه هرگز بال ندارد
و اصلاً اگر بال داشته باشد ديگر اسب نيست!
اين‌كارها مربوط به شعر و داستان است و رمّان
و نه فلسفه
فلسفه بايد واقع‌نگر باشد
و مغز درون خمره يك تخيّل است و نه واقع
واقع همين كليدهاي رايانه است كه زير انگشتان من فشرده مي‌شود
زيرا «تعريف من از واقع» متكي بر همين دركي‌ست
كه از فشار كليدها دارم
چطور مي‌توانم واقع را به چيزي غير از اداركات خود منصرف سازم
و بگويم: اسب اسب نيست!

يك بحث ديگر مي‌ماند
و آن اين‌كه پس ما چطور به وجود خدا پي مي‌بريم
و چطور ايمان مي‌آوريم
و چطور فلسفه‌اي را از ابتدا
از سطح صفر كه آغاز مي‌كنيم
با وجود خدا آغاز مي‌شود
چطور مي‌شود ايمان مقدم بر فلسفه شود
در حالي كه فلسفه از سطح صفر آغاز شده
به معناي عقلانيت محض
آيا ايمان در سطح صفر عقل قرار دارد؟
اصلاً چطور به حق و باطل برسيم
ملاك صحت و خطا
اگر پلوراليسم غلط است
مبناي شما نيز كه به علمِ غير قطعي مي‌رسد
اين علم غير قطعي به چه كار مي‌آيد
پس نوعي تكثرگرايي در آن نهفته است
نوعي نسبي بودن
علم نسبي كه مفيد شناخت واقع نيست
اين‌ها پرسش‌هايي‌ست كه به توليد يك فلسفه جديد مي‌انجامد
استاد حسيني (ره) تلاش نموده به اين پرسش‌ها پاسخ دهد
موفق باشيد

[ادامه دارد...]


مطلب بعدي: قرعه مطلب قبلي: نسبت عقل و دين ۱۴

نظرات

حامد:

در نتيجه ممكن است اشتباهاتي در استنتاجاتش به خاطر عدم تصور صحيحش از آن مفاهيم رخ دهد.
به نظر شما اين بسيار زيبا نيست كه بسياري از ذرات بنيادي اندازه گيري شده در آزمايشگاه و ويژگي هاي آنها و حالتهاي ممكن تركيب كواركها (مثل تركيب سه كواركي پرو تون يا دو كواركي مزون و صدها ذرات تركيبي آنها) را صرفا با تفكر و تعميم و انتزاع مفاهيم از همان معادله ي شرودينگر نخست مي توان به دست آورد، بدون دخالت تجربه! اگر چه هنوز هم بسياري ديگر از ويژگي ها در پرده ي ابهام هستند و فيزيكدانان نظري را به تفكر واداشته است، ولي اصل حرفم در همان موارد ضروري است كه خود شمار زيادي است. در واقع حتي اگر فيزيكداناني در آزمايشگاه داده هاي اشتباهي را به جامعه ي علمي فيزيك تحويل دهند و همه فكر كنند كه اين داده ها درست هستند و روي اين داده ها شروع به تفكر كنند و با ساير مفاهيم فيزيك ارتباط دهند، دير يا زود متوجه مي شوند كه بعضي از مفاهيم با هم ناسازگار هستند و در نتيجه پي مي برند كه اشتباهي در داده هاي آزمايشگاه رخ داده است! آنگاه از فيزيكدانان آزمايشگر خواسته مي شود كه دوباره آزمايش كنند. دوشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۱:۱۸ صبح
پاسخ: امروزه فيزيك‌دان‌ها به راحتي جرم و حجم يك سياهچاله را محاسبه مي‌كنند، حتي مي‌توانند مكان آن را در كهكشان راه‌شيري بيان نمايند، اين را هم با رياضي انجام مي‌دهند، و گرنه هيچ مشاهده‌كننده‌اي كه نمي‌تواند سياهچاله را ببيند، جرمي كه فرض بر اين بوده هيچ ماده و انرژي از سطح آن نمي‌گريزد كه قابل مشاهده باشد! (اگرچه اخيراً بعضي پرتوها را مي‌گويند منتشر مي‌كند) اثبات وجود يك چنين جرمي در يك مكان مشخص از فضا، قطعاً به مدد رياضي حاصل شده است، ولي نه آن‌گونه كه ما مي‌انديشيم، به كمك رياضي صرف و محض! خير، بلكه پاره‌اي از مشاهدات ديگر و آمار و اطلاعات و ارقامي كه از داده‌هاي نجومي حاصل شده است،‌ همه و همه به شكم معادلات رياضي ريخته شده و معادله فقط اين را گفته است: «اگر آن‌ها باشند، اين هم هست» همين و نه بيشتر. لذا باز هم اين نتيجه تابع اخس مقدمات، يعني همان مقاديري‌ست كه امكان خطا دارند، تقريب دارند و قطعي نيستند. اين كه يك روز هاوكينگ در كتابش نوشت: «ديگر نيازي نيست براي نظم اين دنيا معتقد شويم خدايي هست كه اين گزينه را از ميان ميلياردها گزينه برگزيده باشد» اين استدلال را از رياضي آورد؟! خير. او وقتي اين احتمال را در نظريه ابرريسمان‌ها ممكن دانست كه تمام جهان‌هاي محتمل‌الحدوث مي‌توانند به صورت هم‌زمان موجود باشند، تحليل فلسفي كرد كه پس نيازي به آن گزينش‌گر نخستين ديگر وجود ندارد! تمام تحليل‌هايي كه از فيزيك بر مي‌آيد و همه نتايجي كه به دست مي‌رسد، از رياضي «پديد»‌ نمي‌آيند. بلكه رياضي تنها مواد اوليه را مي‌گيرد و دست نخورده به نتيجه منتقل مي‌سازد، يعني خطايي را نمي‌گذارد حادث شود. اما نتيجه تابع نسبت دقت در همان مواد اوليه است. خلاصه كلام، رياضيات اساساً ساختاري دارد كه «صوري»ست، تنها از ذهن برمي‌آيد و به هيچ‌وجه «واقع‌نما» نيست. رياضي با تعاريفي از درون ذهن شروع مي‌شود و پا را از ذهن فراتر نمي‌نهد. اين‌كه يك روز تصاوير برخالي را نشان‌مان مي‌دادند و مي‌گفتند: «زيبايي رياضيات را ببينيد» اين‌ها خيالي بودند، ارتباطي با واقعيت ندارند. واقع‌نمايي به ساير علوم تجربي مرتبط است كه البته آن علوم از رياضي براي سامان‌دهي صورت محاسبات خود استفاده مي‌كنند، جايي‌كه محاسبات به ذهن بشر وارد مي‌شوند، نه قبل از آن و نه بعد از آن. اين‌طور نيست؟!
حامد:
1- ابتدا اين فيزيكدان متوجه مي شود كه اگر دو الكترون را فرض كند كه در فاصله اي نسبت به هم قرار دارند، طبق اين معادله ي شرودينگر، با گذر زمان، شروع به دور شدن از هم مي كنند. بنابرين اين ويژگي ضروري الكترون را يافت كه هر دو الكترون نسبت به هم نيروي رانشي وارد مي كنند.

2- او صرفا مي تواند با استفاده از استنتاجات رياضي، معادله ي شرودينگر را به معادله اي تعميم دهد(اين معادله ي تعميم يافته را ديراك كشف كرد و نام آن معادله ي ديراك گذاشته شد). آنگاه با تفكر روي معادله ي جديد پي مي برد كه اين معادله علاوه بر توصيف الكترون قادر به توصيف يك ذره اي كاملا مشابه آن ولي با بار الكتريكي مخالف الكترون است. اين فيزيكدان اين ذره را پادالكترون نام مي نهد.
3- معادله ي تعميم يافته ي اخير يك ويژگي ديگر الكترون را نيز كشف مي كند كه ويژگي هايي شبيه چرخش دارد. وي آن را اسپين الكترون نام مي نهد!
بنده همين طور مي توانم ادامه دهم و نشان دهم كه چگونه نيروهاي ديگري نظير هسته اي ضعيف و قوي و يا ذرات جديدي كه آن را كوارك مي ناميم به طور ضروري از صرف تفكر و استنتاج و تعميم همين مفاهيم و بررسي حالات ممكن متصور استنتاج مي شود.
مشكلي كه اين فيزيكدان اخير بر مي خورد در تجريد و تعميم مفاهيم در محدوده ي نيروي قوي و يا منشاء جرم دهي به ذرات است كه تصور رياضي آن قدري دشوار است (ادامه در نظر بعد)دوشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۱:۱۶ صبح
پاسخ: ولي ناگهان لباچفسكي پيدا مي‌شود و فرض ثبات در راستا را تغيير مي‌دهد. با تغيير اين فرض، هندسه مقعر يا محدّب پديد مي‌آيد و نتايج ديگري را براي زواياي مثلث اثبات مي‌كند. اين رياضي در هر علمي كه به كار رود، تنها صورت محاسبات را مي‌دهد؛ يعني ورودي‌ها را از آن علم تجربي مي‌گيرد، يا با معادلات ديفرانسيل يا انتگرال يا با جمع‌هاي نامتناهي يا با حدّ يا با هر شيوه صوري ديگري كه در آن تعريف شده است، دقت بفرماييد: تعريف شده است، بر اساس اين روش‌هاي صوري، نتيجه‌اي را توليد مي‌كند. ميزان دقت در صورت اين استدلال رياضي قطعاً بي‌نهايت است، يعني به ما علم صددرصد مي‌دهد، ولي دقت نتيجه، تابعي از دقت صورت به اضافه دقت مواد اوليه محاسبات است! يادتان هست در همان اوايل مباحث فيزيك از اين بحث مي‌شود كه دقت نتيجه تابعي‌ست از ميزان كمترين دقت اندازه‌گيري متغيرها؟! مثلاً اگر متغير فشار را با دو رقم اعشار حساب كنيد و متغير حجم را يك رقم اعشار، نمي‌توانيد بيش از يك رقم اعشار در «دما» كه خروجي معادله است دقت داشته باشيد. تمام فيزيك اين‌طور است. زيرا فيزيك يك علم تجربي‌ست، هر چه از رياضيات در آن به كار مي‌رود در صورت محاسبات است. حتي معادله بسيار بزرگ شرودينگر (چند ماه پيش داشتم سايت مكتب‌خونه را مي‌ديدم، يك فيلم دو‌ساعته گذاشته بود از دكتر گلشني در دانشگاه شريف كه ايشان داشت همين معادله شرودينگر را ثابت مي‌كرد فقط و تخته را پر كرده بود از فرمول!) هم فقط صورت است. آن‌جايي كه بخواهد به كار بيايد در فيزيك، بر پايه مشاهداتي عمل مي‌كند. آن مشاهدات كه قطعاً از رياضي نيامده‌اند. بله، البته كه در نهايت وقتي نتيجه‌اي به دست مي‌آيد، مي‌توان اين‌طور توصيفش كرد: «اگر مقادير اوليه ما صحيح بوده باشند، اين نتيجه هم صحيح است». رياضي فقط همين را اثبات مي‌كند، نه بيشتر!...
حامد: ممنونم، نخست در مورد اعداد طبيعي، منظورم را به درستي بيان نكردم (ابتدا مي خواستم فقط اعداد بين 1 تا 10 را بررسي كنم كه نيازي به اين قيد نبود.) ولي اميدوارم كه منظور اصليم از مثال اعداد طبيعي را درست منتقل كرده باشم كه شما همين كه اعداد طبيعي را تصور كنيد، جايگاه آن ها در اعداد طبيعي و ارتباط هايشان مثل جمع و ضرب بينشان هم ضروري مي شود. جمع و ضرب ميان اعداد هم مستقل از نمايش آن ها به زبان يوناني يا هر مبناي ديگري نظير صفر و يك است. در نتيجه درستي يا نادرستي يك گزاره در مورد اعداد طبيعي را با تطابق با نظام اعداد طبيعي كه تصورش كرده ايم به سادگي مي توان فهميد.
پس از آن خواستم كه همين مدعا را در مورد ذرات بنيادي به كار ببرم كه در اينجا شما اشكال وارد كرديد كه تجربه يقيني نيست و مثال هاي خوبي زديد.
ولي نكته ي اصلي اين است:
مفاهيم نظري در فيزيك وابسته به رياضيات اند كه يقيني است نه تجربه كه غير يقيني است. به قول اينشتن اين مفاهيم را نمي توان از تجربه استنتاج كرد.


مثالي مي زنم:
شرودينگر فيزيكداني بود كه براي نخستين بار فرض نمود كه الكترون يك موجي است كه بر طبق معادله اي تحت عنوان معادله ي شرودينگر تحول مي كند. اكنون يك فيزيكدان نظري مي تواند مستقل از اين كه اصلا آيا ماهيت الكترون آنگونه كه شرودينگر توصيف كرده در جهان خارجي وجود دارد يا خير، شروع به تفكر كند و يك نظامي از ذرات بنيادي و ويژگي هاي آن ها را به طور ضروري استنتاج نمايد!!
(ادامه در نظر بعدي)دوشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۱:۰۶ صبح
پاسخ: به نكته خوبي اشاره فرموديد: «قطعيت ِ رياضيات». همين مسأله در يك برهه تاريخي سبب شد گروهي از فلاسفه غربي كه به همه چيز شك كرده بودند، رياضيات را تنها علم حقيقي و قطعي بپندارند و آن را پايه علوم تصور كنند. اما يك مطلب معمولاً در اين ميانه مورد غفلت قرار مي‌گرفت. رياضيات چرا قطعيت دارد؟ شما مي‌دانيد كه 2 به اضافه 2 لاجرم 4 مي‌شود و غير از اين ممكن نيست. اما چطور است كه در اين دنياي سراسر مردّد در نتايج علمي، يك علم اين‌طور مي‌تواند قطعي استنتاج نمايد؟! دليل بسيار واضح است؛ رياضيات بر تعاريف ذهني ما استوار است، يعني كاملاً درون‌ذهني‌ست و هيچ ارتباطي با واقعيت ندارد، همه علومي كه اين‌طور بافته ذهن باشند، البته كه قطعي و بدون خطا هستند، زيرا وقتي هيچ گزارشي از خارج ذهن نمي‌دهند، درگير خطاي ناشي از ادراك و ارتباط با واقع هم نمي‌شوند. مثال آن همين منطق صوري ماست. شما فرض مي‌كنيد كه الف بزرگتر از ب باشد و بعد ب را هم فرض مي‌كنيد بزرگتر از ج. كاملاً قطعي مي‌توانيد بگوييد كه الف از ج هم بزرگ‌تر است! به همين سادگي. هيچ ترديدي هم در آن راه ندارد. رياضي به ما چه مي‌گويد؟ رياضي مي‌گويد كه اگر دو سيب داشته باشيد و دو سيب ديگر روي آن بگذاريد، قطعاً چهار سيب خواهيد داشت. هيچ ترديدي در اين استنتاج هم راه ندارد. مي‌بينيد كه رياضي هم مانند منطق صوري، تنها صورت محاسبات را ارائه مي‌كند و نمي‌تواند نسبت به ماده و متريال به كار رفته نظر دهد. مثلاً هندسه؛ فرض مي‌كنيد خط منطقه‌اي از فضاست كه عرض و ارتفاع ندارد و فقط طول است و راستاي ثابتي دارد. حالا وقتي با آن يك مثلث فرض مي‌كنيد، ترديدي نداريد كه مجموع زواياي آن 180 درجه هستند...
حامد: ادامه ي نظر قبل:
شما تنها در صورتي مي توانيد به اين نظام اشكال كنيد كه ذرات بنيادي را تعميم دهيد(شبيه تعميم اعداد طبيعي با گنجاندن اعداد كسري در آن) كه اين هم در واقع اشكال نيست بلكه آگاهي جهت نياز به تعميم است. خلاصه اين كه تصور چنين نظامي عين تصديق به آن است! فلاسفه مي گويند تصور مفاهيم بديهي عين تصديق به آن است. بله، اينجا هم صادق است. در واقع زماني كه نظام ذرات بنيادي و ارتباطشان با هم را به طور كامل تصور كرديم، گزاره هاي آن بديهي مي شوند و به آن ها علم حضوري خواهيم داشت.
بنده نيز با عقل پرستي مخالفم. در واقع همين مقدار علم سطحي كه بشر با عقل خود آن را يافته است، به واسطه ي مجراي فيض ائمه بوده است، هر چند خود بدان آگاه نباشد و يا به خدا كافر باشد.
راهي كه به نظرم مي رسد اين است كه با تسليم و خضوع در برابر خداوند و مددجويي از ائمه ي اطهار اگر روي علومي كه تاكنون بشر يافته است(اعم از غربي و شرقي)، عميقا فكر كنيم آنگاه خداوند مراتب باطني علوم را نيز به روي ما مي گشايد، انشاءالله يكشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۳ - ۱:۰۷ عصر
پاسخ: ...حالا اگر انسان به جاي ده انگشت، دوازده انگشت مي‌داشت و نظام شمارشي او بر مبناي دوازده مي‌شد، شما عناصر كائنات را دوازده‌گانه مي‌پنداشتيد؟! همين بحث در ذرات بنيادي هم وجود دارد. بحث اصلاً يك قدم قبل از ورود به «تجربه» است. شما همين آغاز، تجربه را پذيرفته‌ايد و قبول كرده‌ايد كه الكترون وجود دارد و نوعي لپتون است مثلاً، يك ذره بنيادي، پروتون و نوترون هم هر كدام از سه كوارك تشكيل شده‌اند، كوارك‌هايي U و D كه به دليل دو برابر بودن حجم بار در يكي نسبت به ديگري، و مثبت و منفي بودن آن‌ها، پروتون بار مثبت و نوترون بار خنثي دارد و جالب اين‌كه اين ميزان اختلاف باري كه ايجاد مي‌شود، از نظر اندازه دقيقاً معادل بار منفي موجود در الكترون است. خب شما همه اين‌ مفروضات را پذيرفته‌ايد و داريد فلسفه مي‌سازيد. در حالي كه فلسفه يك قدم عقب‌تر از اين مچ شما را مي‌گيرد؛ چه كسي گفته است وقتي ذره‌اي را در سنكروترون گذاشتيد و با سرعت بالا با ذره‌اي ديگر برخورد كرد و مثلاً وارد بشكه‌اي از هيدروژن مايع شد، اگر حباب‌هايي ايجاد شود به سمت قطب شمال مغناطيسي، شما مدعي مي‌شويد كه بار آن منفي‌ست يا نه، مثبت است، يا به چه اندازه‌اي‌ست؟! شما مي‌گوييد زيرا همين خاصيت در آهن‌ربا وجود دارد و در سيم الكتريكي، فارادي كشف كرد؟! خب، باشد، آن‌جا دنياي ماكرو است، چرا بايد قوانين آن را به دنياي ميكرو سرايت داد؟! شما به عنوان يك فيزيكدان خوب اين‌جا از يك كبراي كلي استفاده مي‌كنيد: «قوانين فيزيك همه‌جا مثل هم هستند!» فلسفه مي‌گويد: هنوز اين كبرا اثبات نشده است، پس تمام نتايج شما مشكوك است و اصلاً تجربه يقين‌آور نيست و بدين‌ترتيب تمام نظريات فيزيكي شما روي هوا مي‌رود. اين را چه مي‌كنيد؟! فيزيك شروع بي‌آغاز است، اگر فلسفه‌اي پشتش نباشد. چطور مي‌خواهيد بر اساس همين فيزيك يك فلسفه بنا كنيد؟!
حامد:
بنده دانشجوي فيزيك بنيادي هستم و راهي كه يافته ام تا گزاره هاي درست را از نادرست در فيزيك تشخيص دهم، را توضيح مي دهم. لطفا اگر جايي از استدلالم را اشتباه مي دانيد، آگاهم كنيد:


همانطور كه در رياضيات زماني كه اعداد طبيعي بين يك تا 10 را بررسي مي كنيم، تمام اعداد طبيعي ممكن همين 10 عدد هستند و هر كدام در جاي خود قرار دارند و اگر جاي دو عدد را با هم عوض كنيم در نظام رياضيات دچار اجتماع نقيضين مي شويم.
به طور مشابه زماني كه روي مفاهيم موجود درفيزيك به طور عميق فكر كرده ام براي مثال روي ذرات بنيادي طبيعت (نظير الكترون) و نيروهاي اصلي و ارتباطشان با هم، يك طرح ناقصي از يك نظام زيبايي را احساس كرده ام كه هر مفهومي سر جاي خود قرار گرفته و تعويض آن ها منجر به اجتماع نقيضين مي شود! اگر چه هنوز طرح اين نظام در فيزيك كنوني و نيز تصور بنده ار آن بسيار ناقص است ولي وجودش را با تفكر عميق مي توان احساس كرد.
گزاره هاي نادرست در مورد ذرات بنيادي در اين نظامي كه تصور كرده ام جايي نخواهند داشت زيرا كه اگر آن گزاره را به درستي تصور كنيم به اجتماع نقيضين مي رسيم.
ممكن است كه پاسخ دهيد كه نظام صحيحي كه ارتباط ميان ذرات بنيادي را مي دهد، نظام ديگري است كه تحت ولايت ائمه قرار دارد نه آن نظامي كه تصور كرده ام. آنگاه پاسخم اين چنين است كه براي مثال شما همين كه اعداد طبيعي را تصور كنيد، ارتباط ميانشان ضرورتا آنگونه است كه مي دانيم مگر آنكه يك عددي غير از اعداد طبيعي بياوريد مثل اعداد اعشاري كه آنگاه بايد اعداد طبيعي را به اعداد حقيقي تعميم داد. بنابرين شما همين كه ذرات بنيادي را تصور كنيد ارتباط ميانشان ضرورتا آنگونه مي شود كه در فيزيك بررسي مي كنيم كه البته گزاره هاي غلط در اين نظام ارتباطات ذرات بنيادي، با تفكر عميق انشاءالله اشتباهشان مشخص خواهد شد. يكشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۳ - ۱:۰۶ عصر
پاسخ: برادر عزيزم، بازي با مفاهيم كار دشواري نيست. بسياري از فلاسفه از اين كار لذت وافر برده‌اند و مي‌برند. مهم ميزان دقت اين چينش است، چينشي از مفاهيم كه بيانگر «چيزي» باشد، چيزي كه بتواند به كار انسان بيايد و بيهوده نباشد. همين فرمايشات شما... چند نكته ساده درباره آن عرض كنم؟! نخست اين‌كه اصلاً اعداد طبيعي كه 10 تا نيستند، هستند؟! صفر كه اصلاً عدد نيست، «عدم» است. يك هم تازه عدد نيست. زيرا «عدد» يعني تعدّد، يعني تكرار، يعني شمارش. شمارش از دو آغاز مي‌شود. يك قابل شمردن نيست، زيرا تكرار ندارد. انسان با تكرار است كه به «عدد»‌ مي‌رسد. پس جالب اين است كه از نظر فلسفي اگر بنگريم، اگر عقل خود را ملاك درك اعداد قرار دهيم، نه آن‌چه را از مدرسه به ما آموخته‌اند، اولين تعدّد و اولين عدد در 2 واقع مي‌شود. اما اين‌كه در 9 تمام مي‌شود، به حسب آن‌چه شما مبنا قرار داديد، مي‌شود 8 تا. پس 8 تا عدد طبيعي بيشتر نداريم. اما پرسش اين است كه اين‌ها نمادها هستند. علائم يعني. تكراري كه پس از 9 رخ مي‌دهد، با تكراري كه در 9 هست چه فرقي دارد؟ همه‌اش تكرار است. يعني عدد است. اما ما بعد از 9 را بسته‌بندي مي‌كنيم و يك دسته ده‌تايي در كنار هيچ يكي فرض مي‌نماييم. و دوباره عدد بعدي را در يكي‌ها نشان مي‌دهيم. اين‌كه ما در شمارش از دسته‌هاي ده‌تايي استفاده مي‌كنيم ولي مثلاً رومي‌ها اصلاً قائل به دسته‌بندي در اعداد نبودند و براي ده از نماد X استفاده مي‌كردند، آيا اين حقيقت اعداد طبيعي را تغيير مي‌دهد؟ كه شما بتوانيد به اين نحوه دسته‌بندي اعداد اتكا نموده و آن را مبناي يك نظريه علمي و بنيادين در فلسفه و فيزيك قرار دهيد؟!...
حامد: ممنون از پاسختان، به گمانم نياز به تفكر بيشتري براي فهم مطالب شما دارم.جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۳ - ۴:۳۵ عصر
پاسخ: مباحث فلسفي اساساً نياز به تدبّر عميق دارد. اما آن‌چه حقير گفتم مطالبي‌ست كه از اساتيد مختلف فرا گرفته و بسيارش را در نوشته‌هايشان خوانده‌ام و از ميان تعارضات و تناقضات و اختلافات، نحله‌اي را برگرفتم و بنيان انديشه خويش بر آن افكندم. بعيد نيست كه گفته‌هايم مقرون به صحّت نباشد و لازم گرداند كه خود بيشتر بخوانيد و بيشتر بپرسيد. اگر موضوع را مهم يافته‌ايد، شما در نقطه‌اي تاريخي از زندگي خود به سر مي‌بريد، نقطه عطفي كه مي‌تواند جهت‌گيري‌هاي اساسي زندگي‌تان را تغيير دهد. پس شايسته است با عمق بيشتري به مطلب ورود كنيد، به نحوي كه نفس‌تان را قانع كند، به يك قول و دو قول اكتفا كردن خطاست. موفق باشيد و در پناه حق.
[ادامه پاسخ]:
آن‌كه با «مخلوق بودن عقل» آغاز نمايد، قطعاً به نتايجي متفاوت مي‌رسد و فلسفه‌اي ديگر بنيان مي‌نهد. زيرا «عقل ذاتاً نسبت به مفروضات خود لابشرط نيست» يعني اين‌طور نيست كه بگوييم: «مقدمات عقلي ما هر چه كه مي‌خواهد باشد، شرايط پرورشي ما هر چه كه مي‌خواهد باشد، ايمان و باور ما هر چه كه مي‌خواهد باشد، سواد و تحصيلات و رشته درسي ما هر چه كه مي‌خواهد باشد، ما از آن حيث كه عاقليم مانند هم مي‌انديشيم و عقل محض همه‌جا مثل هم است!». مهم، پاسخ به اين سؤال است: «اختيار مقدم است يا تفكر؟!» اگر اختيار مقدم باشد‌، مراحل فكر را به نحوي مي‌چيند كه به نتيجه‌اي برسد متفاوت از نتيجه‌اي كه ديگري رسيده است. آن‌هايي كه عقل را مطلق انگاشتند، عقل را به مقام «خدايي» رساندند، و از مخلوق بودن و مركّب بودن، به اطلاق و بساطت. اين همان بلاي «عقل‌پرستي»ست. چنين عقلي كه ذاتاً «عصمت» داشته باشد، عقل بشري نيست! اگر انسان مخلوق است و مركّب، و مركّب، محدود به گستره تركيب خود و روابطش با ساير مخلوقات، عقل وي نيز بالتبع محدود است. مهم اين است كه «تفكّر» را يك رفتار بشري بدانيم يا خير. اگر فعل ِ انسان شد، تابع اختيار مي‌شود و اختيار فقط در هست و نيست و بود و نبود ِ تفكر نيست كه حاضر مي‌شود، بلكه در تمامي استنتاجات و سنجش‌ها حضور خواهد يافت. اين‌گونه است كه فيلسوف «لابشرط» طوري تفلسف مي‌كند كه متفاوت درمي‌آيد با فيلسوف «بشرط الله». اين بود كه هميشه راه عرفا از فلاسفه فاصله داشت. همان ملاصدراي عزيز نيز اسفار خود را چهار مرحله‌اي نوشت به سبك عرفا كه يعني تلاش نمود پيش‌فرض‌هاي متألهانه خود را بر فلسفه‌اش حاكم نمايد. اما اين پندار كه از زمان فلاسفه يونان با فلسفه باقي مانده بود، يعني ضرورت شروع فلسفه از «من و عقلم»، وي را نيز رها نساخت و همان آغاز را براي حكمت متعاليه رقم زد. مهم اين نيست كه در نهايت اين فلسفه به چه رسيد، مهم اين است كه اگر از نقطه نادرستي آغاز كرده، آيا به آن‌چه رسيد مي‌توان «اعتماد» نمود؟! حتي اگر بخش‌هايي از آن با باورهاي ديني ما هم‌خوان باشد؟!جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۱:۴۴ صبح
حامد: از فرمايشتان ممنونم. اكنون منظورتان را متوجه شدم. سخن خود را اصلاح كرده و اين گونه وارد قضيه مي شوم كه اگر بخواهم فلسفه تدريس كنم، ابتدا طلبه ها را محك ميزنم كه اگر همگي ايمان به وجود خدا داشتند، به آن ها مي گويم كه نمي خواهم براي شما خدا را از "لا بشرط" نسبت به وجودش اثبات كنم چون كه همگي ايمان به وجودش داريد!، ولي به شما مي آموزم كه چگونه براي يك كافر، از "لا بشرط" شروع كنيد و خدا را اثبات كنيد!
منظورم از ذكر مثال بالا اين بود كه اشكال شما صرفا به نيت معلم و صحبت اوليه ي وي به طلبه ها بر مي گردد كه البته ضروري است در تدريس ها اصلاح شود. درسته؟!!!


صرف نظر از مطلب بالا، طلبه ها اگر چه به وجود خدا ايمان دارند ولي به خاطر عدم تصور صحيح، به اين نكته ايمان ندارند كه "همين كه وجود خود را حس مي كنند، خدا را اثبات كرده اند.". بنابرين با آنها بايد همراهي كنيم و گزاره ي اخير را براي خود آن ها به صورت "لابشرط" نسبت به اين گزاره با استدلال هاي عقلي اثبات كنيم. پنج‌شنبه ۲ بهمن ۱۳۹۳ - ۷:۴۵ عصر
پاسخ: خير برادرم. بحث نيت فقط نيست. نقطه آغاز فلسفه اگر از «من و عقلم» باشد، خيلي توفير دارد با اين‌كه از «خدا و عقلم» باشد. به قول پاره‌اي از فلاسفه: فرض اول انسان را گرفتار «عقل خودبنياد» مي‌كند. دقت بفرماييد، جا كم است، خلاصه عرض مي‌كنم: اگر دست راست خود را دقايقي در آب گرم نگهداريد و سپس هر دو دست را با هم در يك ظرف آب ولرم قرار دهيد، تفاوتي در حواس خود مي‌بينيد. دست راست شما مي‌گويد: آب سرد است، در حالي كه دست چپ گزارش ولرم مي‌دهد! به همين سادگي مغالطه رخ داد! عقل ما هم سنجشي عمل مي‌كند. اگر كسي معتقد به «سنجشي» بودن مكانيزم تفكّر نباشد، او «عارف» است و معتقد به «شهود»، آن‌هم شهودي كه امكان ارزيابي و اعتبارسنجي ندارد. لذا استاد آزمايشگاه فيزيك به شما مي‌گويد قبل از ورود به مرحله ارزيابي دماي آب، مدتي، مثلاً ده دقيقه دست خود را در هواي محيط نگهداريد، تا در تشخيص دماي آب دچار خطا نشويد. «تفكّر» هم يك فعل بشري‌ست. درست مانند ديدن، چشيدن، بوييدن و... اگر روش نادرست را انسان برود به نتيجه نادرستي مي‌رسد كه بر اساس مقدمات خودش «درست» است، ولي چون مقدمات نادرست است، انسان را با مكانيزم هستي هماهنگ نمي‌كند و به مسير غلط مي‌كشد! فردي كه از «من و عقلم» آغاز مي‌كند از اساس معتقد است: «عقل مطلق است» و قائل نيست كه «روش» در «نتيجه» تأثير مي‌نهد...
حامد:
به نام خدا
با سلام،
از مباحث عقل و دينتان ممنونم.
در مثالي كه زديد:
"مانند انساني كه مي‌خواهد از راه رفتن پي به وجود زمين ببرد در حالي كه اصلاً راه رفتن را از بودن روي زمين فرا گرفته است!"
شما شخصي را تصور كنيد كه در حال راه رفتن، چشمانش را بسته است و كفش هم پا كرده است و بگويد كه من روي زمين راه نمي روم. به اين شخص چه مي گوييم؟ كاري كه مي كنيم اين است كه به تدريج به او كمك مي كنيم تا چشمانش را باز كند و كفش هايش را بيرون آورد تا زمين را از جنبه هاي مختلف حس كند. آنگاه تازه مي فهمد كه ادعاي اوليه اش كه روي زمين راه نمي رود چقدر خنده دار است!
منظورم اين است كه گاه حجاب ها كه زياد باشند شيوه ي جدال احسن اين است كه همراه شخص شويم و كم كم حجاب ها را با به تفكر واداشتن شخص برداريم. كاري كه حضرت ابراهيم مي كرد نيز همين بود ديگه.
اين كه معلم فلسفه ابتدا به قول شما تفلسف را از سطح صفر آغاز مي‌كند جايي كه فرض خدا نيست، براي همراهي دانش آموزان است. ولي نكته ي اصلي اين است كه خود يقين دارد كه به خدا خواهد رسيد.
و اين حرف ناصوابي است كه بگوييم كه در فلسفه اگر به خدا نرسيديم مي گوييم پس خدا وجود ندارد. خير!، زيرا كه آن فيلسوف اسلامي يقين دارد كه به خدا مي رسد.
همانگونه كه حضرت ابراهيم نيز يقين داشت كه ستارگان غروب مي كنند و خداوند همين ستارگان نيست. حرف شما مثل اين است كه منطق حضرت ابراهيم اين است كه به مردم بگويد پروردگار ما همين ستارگان هستند و بعد اگر ستاره غروب نكرد. ستاره پرست شود!!


نكته ي دوم اينكه امثال علامه طباطبايي هرگز از عقل خود در جايي كه شناخت كافي نداشت حكم يقين نمي كرد. سيره بزرگان فلاسفه همين بوده است. در واقع علماي بزرگ هرگز با عقل خود فراتر حد خود سخن مطلق نمي گفتند. به گمانم شما زيادي به اين قضيه نمك پاشيديد:-)
البته شما اطلاعاتتان از بنده بيشتر است. و قصد جسارت ندارم:-)پنج‌شنبه ۲ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۲:۳۹ عصر
پاسخ: به جمله‌اي كه فرموديد دوباره دقت بفرماييد: «من روي زمين راه نمي‌روم»! جالب نيست؟! همين‌كه اين آدم از واژه زمين استفاده مي‌كند، يعني «زمين» را مي‌شناسد. اما آن‌چه گفتيم؛ دقت كنيد كه اگر «راه رفتن» به معناي «فشار پا به زمين و استفاده از نيروي عكس‌العمل ناشي از اين فشار بر اساس قانون نيوتن براي تغيير نسبت مكاني خود با زمين» تعريف شود، در اين صورت هيچ انساني نمي‌تواند بگويد: «من روي زمين راه نمي‌روم»، حتي اگر چشمانش بسته باشد! زيرا تحليل عبارت گفته شده او اين خواهد بود: «من راه مي‌روم ولي راه نمي‌روم»، زيرا «روي زمين بودن» داخل در معناي «راه رفتن» اخذ شده است! دقت فرموديد؟! ما در بحث «واقعيت»‌ نيز با همين حقيقت مواجه هستيم. بحث از تطابق «مفاهيم مأخوذ از حسّ» با «واقعيت» لذا جا ندارد و آن بحث «مغز در خمره» هم بالكل روي هواست، دقيقاً با دقت در همين تحليل. بله، ممكن است يك نفر غفلت داشته باشد در اين‌كه مفهوم «واقعيت» را از كجا آورده است و دچار اين ابهامات شود، البته كه ما در سخن گفتن با سوفسطايي كه منكر واقعيت است، يا كافر كه منكر واجب‌الوجود، از همان نقطه «لابشرط» آغاز مي‌كنيم. اما اين دليل نمي‌شود كه خودمان نيز در تفلسف، كافرانه بيآغازيم و بناي فلسفه خود را بر «نفي ايمان خود» بنيان نهيم، ايماني كه حتي پيش از لحظه‌اي كه قصد پي‌ريزي فلسفه‌مان را داريم، داشته‌ايم. مي‌شود؟! آري، فلسفه قطعاً بايد براي منكر خدا هم نسخه داشته باشد و با او راه بيايد تا به راهش بياورد، ولي چرا خودش بايد منكر همه چيز شود و بگويد: «خب، حالا من هستم و عقلم، پس تفكر را آغاز مي‌كنم!» اين دليل مي‌خواهد. اين‌كه همه باورهاي خود را نفي كند جز يكي، چرا همان يكي را نيز نفي نمي‌كند؛ بودن با عقل خودش را... آن را بديهي مي‌گيرد و وجود واجب را با آن اثبات مي‌نمايد. به نظر مي‌رسد شايد اين نحو «لابشرط وجود الواجب و بشرط وجود العقل» تفلسف كردن، خود نوعي انكار عقل باشد و خلاف عقل محسوب گردد! درباره بزرگان ديني‌مان، همچون علامه جليل‌القدر، سيد طباطبايي، رحمه‌الله، زبان ما قاصر است، هر چه در عظمت تقوا و علم ايشان گفته شود كم است. اما زمان به پيش مي‌رود و اگر شيخ طوسي نيز در عصر شيخ انصاري مي‌بود، مانند او مي‌انديشيد. نبايد عظمت روحي آدم‌ها را مانعي در نقد آراءشان قرار دهيم.
بازگشتنسخه محلّي از نوشته‌هاي وبلاگ شايد سخن حق سال نشر19نوشته‌هاي وبلاگ بر اساس سال برچسب‌ها35نوشته‌هاي وبلاگ بر اساس برچسب بيشترين نظر34نوشته‌هاي وبلاگ با بيشترين تعداد نظر مجموعه‌نوشته‌ها27پست‌هاي دنباله‌دار وبلاگ
صفحه اصليبازگشت به صفحه نخست سايت نوشته‌ها986طرح‌ها، برنامه‌ها و نوشته‌ها مكان‌ها75براي چه جاهايي نوشتم زمان‌ها30همه سال‌هايي كه نوشتم جستجودستيابي به نوشته‌ها از طريق جستجو وبلاگ1387با استفاده از سامانه پارسي‌بلاگ نماها2چند فيلم كوتاه از فعاليت‌ها آواها10تعدادي فايل صوتي براي شنيدن سايت‌ها23معرفي سايت‌هاي طراحي شده نرم‌افزارها36سورس نرم‌افزارهاي خودم معرفي6معرفي طراح سايت و آثار و سوابق كاري او فونت‌هاي فارسي60تعدادي قلم فارسي كه معمولاً در نوشته‌هايم استفاده شده است بايگاني وبلاگ1375نسخه محلّي از نوشته‌هاي وبلاگ خاندان موشّحبا استفاده از سامانه شجره‌ساز خاندان حضرت زادبا استفاده از سامانه شجره‌ساز فروشگاهدسترسی به غرفه محصولات فرهنگی
با اسكن باركد صفحه را باز كنيد
تماس پيامك ايميل ذخيره
®Movashah ©2018 - I.R.IRAN