باز هم سپاس و تشكر بابت پاسخ كامل شما.
1-استاد موشح مطلبي كه در مورد «مغز در خمره» فرموديد يعني جواب يقيني
ندارد كه بشود به آنها پاسخ گفت.
2-سوال ديگر اينكه مگر همه با عقل استنباط نمي كنند پس چرا هر كسي به يك
نتيجه مي رسد و از كجا ميتوان تشخيص داد جواب چه كسي درست مي باشد؟
3-آيا همانطور كه فلسفه ي غرب بر فيلسوفان ايراني تاثير گذاشت چه در قبل
و چه حال فيلسوفان ايراني هم توانسته اند بر فلسفه ي غرب تاثيري ايجاد
نمايند؟اگر جواب بله است لطف مي كنيد بفرماييد در چه زمينه ها ومباحثي
اين تاثيرات بوقوع پيوسته؟
اگر اندكي با منطق صوري آشنا شويد
متوجه «صوري» بودن آن ميشويد
منطق صوري تنها صورت قضايا را اثبات ميكند
مواد قضايا را ثابت نمينمايد
و هيچ ضابطه قابل پذيرشي براي اعتبارسنجي آنها ارائه نميكند
مثلاً منطق ميگويد: اگر الف ب باشد و ب هم ج باشد
لاجرم و حتماً و ضرورتاً و بدون ترديد بايد معتقد شويم كه الف ج است
همين!
اما منطق هرگز نميتواند اثبات نمايد كه آيا واقعاً الف ب هست؟!
خود منطقيون در انتهاي بحثهاي منطقي
معمولاً چيزي از مواد فهرست كردهاند
گفتهاند كه مواد يا يقيني هستند يا نيستند
مواد يقيني را تقسيم كردهاند به بديهيات اوليه و بديهيات ثانويه
مسلمات و مشهورات و انواع قضايا از حيث مواد
همين اشكال را صدها سال پيش به ابنسينا گرفتند
گفتند اين منطقي كه شما ميگوييد
و زيربناي استدلالات فلسفي خود قرار ميدهيد
هيچ چيزي را اثبات نميكند!؟
فقط حداكثر ميتواند تطبيق به مصداق نمايد
مثلاً ميدانيم كه «هر گاوي چهار پا دارد»
سپس اگر بفهميم «مشتحسن گاو دارد»
به واسطه تسلط بر منطق حكم خواهيم كرد كه: «گاو مشتحسن چهار پا دارد»!
اما سؤال منتقدان اين است:
شما كبراي كلّي را از كجا آورديد؟!
از كجا فهميديد كه «هر گاوي چهار پا دارد؟»
اينجاست كه پارهاي معتقد شدند منطق صوري متكي بر استقراست
كبريات آن
زيرا تنها از طريق استقراست كه ميتوان حكم كرد: «هر گاوي چهار پا دارد»
همين است كه فيلسوفان غربي
بسيار بيشتر از همترازان شرقي خود
براي اثبات منتج بودن استقرا تلاش نمودهاند
اما استقرا را فلاسفه اسلامي مفيد يقين نميشناسند
پس چنين منطقي به چه كار ميآيد؟!
اكنون فلسفهاي را در نظر آوريد كه بر اين منطق استوار است
فلاسفهاي كه با قواعد منطق صوري استدلال ميچينند
چه ميشود؟!
صدها فلسفه ايجاد ميشود كه همه از برهان استفاده ميكنند
همه عقلي
همه عقلاني و منطقي و مستدل
تفاوت در كجاست؟
چه فرقي در فلاسفه بوده كه اين همه فلسفه بافته شده؟
تفاوت در مواد اوليه است
يكي اصل واقعيت را بديهي گرفته
همه استدلالات را بر آن چيده
ديگري در عليّت ترديد نموده
استدلالات خود را بر آن اساس قرار داده
بله، فلسفه از منطقِ استدلال قدرتمندي استفاده ميكند
ولي اين منطق تنها صورت استدلالات را ارزيابي مينمايد
به مواد كاري ندارد
در مواد، فقط دستهبندي دارد
ميگويد اگر مقدمات را از بديهيات گرفتي
نتيجه هم يقيني خواهد شد
ولي منطق هرگز به ما نميگويد كدام قضايا بديهي هستند
و ملاك ارزيابي بديهي چيست!
اكنون سؤال دوم شما
از كجا ميتوان تشخيص داد جواب چه كسي درست است؟!
واقعاً از كجا؟!
با چه منطقي ميتوان ارزيابي كرد؟
اصلاً آيا منطقي وجود دارد كه به ما بگويد مقدمات استدلال كدام فيلسوف صحيح است؟
خير
ظاهراً وجود ندارد
صورت استدلال را منطق صوري كنترل مينمايد
ولي مواد قضايا را
موضوع و محمول و نسبت حكميه در هر قضيه را…
اينجاست كه فيلسوف به تصوّرات خود پناه ميبرد
به ارزشهاي خود
به پيشفرضهاي خود
اينجاست كه امثال سروش و مجتهد شبستري به تبع پوپر و ساير تكثّرگرايان
معتقد ميشوند هيچ نتيجه قطعي وجود ندارد
زيرا هيچ پيشفرضي را نميشود كنترل نمود
وقتي مقدمات استدلال را نشود اعتبارسنجي كرد
پلوراليستها متولد ميشوند كه ميگويند:
«همه راست ميگويند»
زيرا همه بر اساس پيشفرضهاي خود استدلال مينمايند!
حالا همين مطلب را به پرسش يك متصل كنيم
قضيه خمره و مغز و سيستم عصبي قلابي وصل شده به آن
كه اطلاعات غلط به او ميدهد
ولي نه اينقدر غلط كه مغز متوجه قلابي بودن اطلاعات شود…
بله؟!
بله، دقت بفرماييد
فرض «مغز در خمره» اين است
اينكه اطلاعات اگر چه ساختگيست
ولي خيلي «خوشساخت» است
دقيق و سنجيده
دقيقاً وقتي مغز اراده خوردن ميكند
احساس حركت دست دارد
احساس چشيدن دارد
تمامي حواس او دقيقاً با نرمافزار كنترل ميشوند
به نحوي كه او اساساً متوجه فيك و قلابي بودن سيستم نشود!
اين را تا همينجا داشته باشيد
پس با دو مسأله مواجه هستيم كه با هم مرتبطند
پيشفرضها
و اطلاعات نادرست و ساختگي
هر دوي اينها خاستگاه واحدي دارند؛ «علم»
انسان علم و آگاهي را از كجا ميآورد
و چطور ميتواند مطمئن شود اين علم مطابق با واقع است
فيلسوفي كه به نتيجه الف ميرسد
با فيلسوفي كه به نتيجه ب ميرسد هيچ فرقي ندارد
تنها فرق در اين است كه فيلسوف الف گزاره ج را درست تلقّي كرده بود
و فيلسوف ب همان گزاره ج را نادرست ميدانست
اگر ما بتوانيم مبنايي براي ارزيابي درستي يا نادرستي گزارهها بيابيم
آنوقت است كه ميتوانيم بگوييم حق با فيلسوف الف است يا ب
گروهي همينجا متوقف شدهاند
معتقدند كه اصلاً هيچ راهي نيست كه بشود درستي يك گزاره را فهميد
اينها همان سوفسطاييان عصر جديدند
همانكه عرض شد اصل واقعيت را قبول دارند
ولي علم يافتن به واقعيت را غيرممكن ميدانند
علم قطعي داشتن را
بعضي از اين افراد پراگماتيست در عرصه نظر شدند
ولي همهشان در عرصه عمل قطعاً پراگماتيست هستند
به سؤالي باز ميگردم كه پيش از اين پرسيده بوديد
چرا با اينكه همه آنان نان ميخورند، در نان شك ميكنند؟!
فلاسفه زندگي خود را بر مبناي عمل ميسازند
نه نظر
همان فيلسوفي كه معتقد است شايد نان وجود نداشته باشد
يا اگر موجود است دقيقاً نميدانيم چيست
همان هم در عمل پراگماتيست است
به كاركرد و عملكرد و نتيجه فعل كار دارد
اينكه وقتي نان را ميخورد دلش آرام ميشود
درد از بين ميرود
و لذت بر وجودش مستولي ميگردد
اين جمله از هيوم است:
«اي خوانندهاي كه استدلالهاي مرا خواندي، اين استدلالها عليت را براي تو در معرض شك و شبهه قرار ميدهد ولي همين كه كتاب مرا بستي، باز چنان زندگي ميكني كه گويا به عليت قائلي. از شما چه پنهان خود من همچنين هستم. يعني به محض اينكه دفتر و قلم را بستم، تا تشنه ميشوم سراغ آب ميروم و هيچ وقت نميگويم شايد چوب هم رفع عطش كند. گرسنه ميشوم سراغ نان ميروم»
پدر فلسفه غرب و در حقيقت پدر شكگرايي، دكارت، نيز
با اينكه در مباحث نظري به شدت شكگراست
ميگويد: «شك را نبايد به رفتار خود در زندگي تعميم دهيم» (اصول فلسفه، ص228)
بعضي اين عملگرايي را نظري تحليل نمودند
و رسماً خود را پراگماتيست ناميدند
اين فلاسفه معتقدند فارغ از اينكه واقع چيست
و آيا آنچه ما از چيستي آن ميدانيم صحيح است يا خير
همينكه بازتاب عمل را استقرا ميكنيم
ارزيابي و تحليل
همين براي زندگي ما كافيست!
اين بحث را نگهداريد
آن فلاسفه «غربي - يوناني» كه فلسفه «اسلامي - عربي - ايراني» را با انديشههاي خود شكل دادند
چه كه اين فلسفه ترجمه شده
يك فهم متفاوت از فلسفه يوناني بود
در هر سه نحله مشائي و اشراقي و متعالي
حتي با آن نظر شاذ محقق دواني
قطعا ً بر نحوه انديشيدن مردمان اين منطقه تأثير شگرفي گذاشتند
ولي اين فلسفه زماني به مغربزمين رفت
كه دانشمندان غربي در حال فرار از فلسفه ارسطويي بودند
در حال فرار از سلطه بيحدّ و مرز كليسا بر علم
قرون وسطي در حال پايان
و عصر نوزايي آغاز شده بود؛ «رنسانس»
فلاسفه غرب از همان لحظه اول با نگاه ناباوري به فلسفه شرق نگريستند
آنان پزشكي و مهندسي را از مسلمانان فراگرفتند
ولي به فلسفه آنان پشت كردند
بنده نميتوانم تأثيري از فلسفه مشرقزمين بر غرب بيان نمايم
يا از بياطلاعيست
كه بوده و خبر نشدم
و يا واقعاً چنين نيست
تاريخ ويلدورانت را كه ميخواندم چنين تأثيري نديدم
در فلسفه غرب امروز نيز چنين تأثيري ديده نميشود
اصلاً غرب از ارسطو گذشت تا به شكاكيت و ترديد و تجربهگرايي رسيد
چگونه از شاگردان ارسطو تأثير بپذيرد؟!
برگرديم به «خمره»
واقعاً به نظر شما اگر مغز من و شما در خمرهاي تحت كنترل باشد
ميتوانيم آن را بفهميم؟
چطور بفهميم كه اطلاعات ساختيافتهاي به ما تزريق ميشود؟!
آيا اين اطلاعات حاكي از واقعيتي در خارج است
يا ساخته يك نرمافزاري كه هيچ از حقيقت بهره ندارد!
واقعاً چطور؟!
من يك پاسخ در ذهن خود داشتم
پيش از آنكه مشغول نوشتن اين مطلب شوم
ولي از خود پرسيدم
آيا پاسخ ديگري نيز وجود دارد كه از آن بيخبر باشم
حداقل به زبان فارسي
اين شد كه جستجويي كردم
تنها پاسخي كه يافتم در يك مقاله بود:
http://www.hawzah.net/fa/article/articleview/79867?ParentID=79548
مقالهاي كه شما خود نيز ميتوانيد مطالعه نماييد
و ببينيد آيا پاسخ ارائه شده در آن قانعكننده هست يا خير
شبهه مغز در خمره (brain in a vat)
يكي از پيچيدهترين شبهات عصر ماست
عصر مدرن
اگر ميخواهيد وسعت تأثيرگذاري و پذيرش آن را در غرب ببينيد
كافيست عبارت انگليسي آن را جستجو نماييد
اين نتايج را مشاهده بفرماييد:
http://www.google.com/search?q=brain+in+a+vat&tbm=isch
اگر خاطر داشته باشيد
روشي كه شهيد مطهري در پاورقي اصول فلسفه به كار ميگيرد
تا مطابق بودن علم با واقع را اثبات كند
اينگونه است:
همينكه احتمال بدهيم علم ميتواند مطابق واقع نباشد
هيچ علمي ديگر نخواهيم داشت
و حال اينكه يقين داريم علمهايي داريم
پس علم مطابق واقع است
يك پاسخ معروفي هم دارند به شكگرايان
پاسخي كه از بسياري اساتيد ديگر هم شنيدهام:
اگر در وجود علم شك داري
پس يك يقين داري
يك علم
يقين داري كه شك داري
پس هر شكگرا حداقل يك علم دارد، به گزاره: «من شك دارم»
وقتي يك مصداق واقعي براي علم در خود يافتي
پس انكار كلّي تو نسبت به اينكه «هيچ علمي ندارم» باطل ميشود!
اين استدلالات را دقت بفرماييد
مقاله مزبور نيز درباره قضيه «مغز در خمره» مشابه اين پاسخها را دارد
استاد حسيني (ره) يك اشكال به اين استدلالات دارند
كه عرض نميكنم
زيرا نميخواهم ساختمانهايي كه به زحمت ساخته شده است زودتر از موعد فرو بريزد
تا وقتيكه به نظر ميرسد بر پايه ايستادهاند و استوارند
بگذار ايستاده باشند
لذا هيچ نظر رد يا قبولي را نسبت به آنها عرض نميكنم
قضاوت با هر خواننده
و هر شنوندهاي
كه با استدلالات فوق مواجه ميشود
اما آن پاسخي كه بنده ميتوانم براي مسأله «مغز در خمره» عرض كنم با يك كارتون آغاز ميشود
كارتون «رالف خرابكار»
شخصيت اصلي اين كارتون از يك بازي گرفته شده است
اين شخصيت در آن بازي حضور دارد
وجود دارد يعني
و كارش خراب كردن خانه است
خانهاي كه آن نيز در بازي وجود دارد
يكي هم هست كه بايد خانه را دوباره بسازد
مدام تعمير كند
شخصيت تعميركار توسط رايانه كنترل نميشود
آن را من و شما با دستههاي بازي كنترل مينماييم
ما در اين بازي نقش تعميركار ساختمان را داريم
و رالف چه؟
او يك عنصر در بازيست كه فقط خراب ميكند
اين كارتون به اين شخصيت الكترونيكي هوش مصنوعي ميدهد
وجودي مختار عطا ميكند
اكنون شخصيت مذكور تصميم ميگيرد خوب باشد
ميخواهد خرابكاري نكند
و ماجراهايي براي وي اتفاق ميافتد
من با اينجاي داستان كار دارم
فرض بفرماييد واقعاً ما يك عنصر هوشمند بسازيم
فارغ از اينكه هرگز «هوش» معادل «اختيار» نيست
ولي اگر فرض نماييم كه شخصيت رايانهاي هوشمند ما
بتواند از خود توصيفي ارائه نمايد
و از محيط پيرامون خود
چه خواهد گفت؟!
او ميگويد: «هستي متشكل از صفر و يك است»!
هر چه در عالم هست؛ يا صفر است و يا يك
و اين صفر و يكها اشياء را ميسازند
او معتقد است كه «خانه درون بازي» هست
وجود دارد و واقعيست
واقعيست؟!
واقعاً واقعيست؟!
به يك جمله از انيشتين توجه كنيم:
«چارچوب را تعيين كنيد، تا جايگاه شيء معلوم شود»
در فرض نسبيّت
براي اندازهگيري هر چيزي نياز به يك مبدأ مختصات داريم
استاد حسيني (ره) پا را از انيشتين فراتر گذاشته است:
«بگوييد كجاست، تا بگويم چيست!»
رالف در كار خود موفق ميشود
او در جهاني كه «براي او واقعيست» حركت ميكند
با ساير شخصيتها برخورد مينمايد
با خوبها رفيق ميشد
با بدها ميجنگد
به دختركوچولوي قصه كمك مينمايد
شاه خائن شهر را سرنگون مينمايد
عدل و داد را در تمام جهان داخل بازي برقرار مينمايد
او به هدفش نميرسد؟!
چرا ميرسد
رالف عدل و داد در جهان را ميخواهد
براي آن مبارزه ميكند
و آن را به دست ميآورد
فرض كه تمام دنياي رالف مجازي باشد
كه قطعاً هست
تمام دنياي او يك نرمافزار است كه ما نوشتهايم
تا سيم برق را بيرون بكشيم
قطعاً تمام دنياي رالف
و خود او
و تمام شخصيتهاي پيرامونش
در يك آن
و در يك لحظه فاني ميشوند
نابود نابود
اما عدالت چه؟!
اينكه او براي عدالت تلاش كرد
اينكه او ايثار كرد
اينكه او فعل خوب انجام داد و تصميمات نيك گرفت
آيا اين نيز به صفر و يك وابسته است؟!
اگر يك روز بخواهيم درباره افعال او قضاوت نماييم
اگر چه آثار افعال وي همه مجازي بودهاند و خيالي
آيا قضاوت ما حقيقي خواهد بود يا مجازي؟!
يعني اگر رالف شخصيتي رايانهاي اما «مختار» باشد
لايق تشويق است يا مجازات؟!
اين مقدمات را عرض كردم تا كمي ذهنمان آماده شود
اكنون به جهان خود باز ميگرديم
نخستين سؤال اين است:
«واقعيت چيست؟!»
اگر بخواهيم مثل رالف پاسخ دهيم
بايد همانچيزي را بگوييم كه فيزيكدانها ميگويند:
«جهان تشكيل شده است از اتمها؛ پروتون، نوترون، الكترون و…»
وقتي ما از «مغز درون خمره» سخن ميگوييم
انگار كه از دنياي ماوراء آمدهايم
انگار كه داريم خبر از غيب ميدهيم
انگار ابتدا واقعيت را تعريف كردهايم به «دنيايي كه آنسوست»
ما با يك پيشفرضي وارد اين نظريه ميشويم:
«يك دنيايي ممكن است وجود داشته باشد كه تمام دنياي ما درون يك خمره از آن دنيا باشد»
براي فهم اين پيشفرض
براي اينكه فهم درستي از اين پيشفرض داشته باشيم
بايد به اين نكته دقت كنيم
كه در حقيقت ما با دو تعريف از «واقعيت» در اين وضعيت مواجه هستيم
آنكه شبهه «مغز در خمره» را طرح ميكند
بين اين دو واقعيت خلط مينمايد
آيا ما جزئي از واقعيت شماره يك هستيم؟
آيا ما آنچه ميبينيم و حس ميكنيم از سنخ واقعيت شماره يك است؟!
قطعاً نيست
اگر فرض كنيم احتمال دارد ما مغزي درون خمره باشيم
قطعاً تمام دنياي ما از سنخ واقعيت شماره يك نيست
اما آيا اين به معناي مجازي بودن دنياي ماست؟
آيا معناي پيشفرض مذكور اين است كه تمام رفتارهاي ما خيالي و توهميست؟!*
بالنسبه واقعيت شماره يك بله
هيچكدام واقعي نيست
اما نسبت به واقعيت شماره دو چه؟!
ما در يك جهان واقعي هستيم
اما واقعيت آن به حسب درون خمره بودن است
ما واقعي هستيم
چرا؟!
زيرا اصلاً واقعيت تعريفش به اين است
به چه؟!
از نهايه علامه طباطبايي كمك ميگيرم
ايشان در ابتداي كتاب ميگويد:
ما چيزهايي را پيرامون خود ميبينيم
بوهايي را احساس ميكنيم و...
اصل واقعيت را اينگونه توصيف مينمايد
اصلاً هر انساني واقعيت را همينطور ميفهمد
راهي كه مردم با كمك آن به واقعي بودن يا نبودن يك پديده پي ميبرند چيست؟!
اينكه «عكسالعمل متناسب» را ميسنجند
اگر تخممرغ واقعي باشد
وقتي به زمين بزنم ميشكند
اگر زدم و شكست پس واقعيست
با اين فرض
آيا جهان رالف واقعيست؟
جهان درون خمره چي؟ آيا واقعيست؟
اگر فرض كنيم كه ما درون خمره هم باشيم
جهان ما كاملاً واقعيست
زيرا ما رفتار ميكنيم
و عكسالعمل متناسب با آن را دريافت ميداريم
هيچگاه از درون تخم مرغ فيل بيرون نميآيد
اين تناسبات فعل ما با ادراكاتمان
روشن ميكند كه اينها واقعيست
اما آيا به معناي واقعيت از نوع اول؟
خير
اما به معناي واقعيت از نوع دوم، آري!
اصلاً چه اشكالي دارد كه جهان ما در خمره باشد؟!
چيزي كه از جهان ما باقي خواهد ماند افعال ماست
آيا كتاب مقدس ما قرآن چيزي غير از اين ميگويد؟
آيا خدا نميگويند كه «كل من عليها فان»
و نميفرمايد كه از شما فقط اعمالتان باقي ميماند
عمل صالح و طالح
تا اينكه خداوند دوباره ما را از نو بسازد؟!
ما نبايد از اينكه دنيايمان درون خمره باشد بهراسيم
چون يك مفاهيمي وجود دارد
كه وابسته به «جنس» دنيا نيستند
چه دنياي ما صفر و يكي باشد
چه اتمي
و يا حتي مانند دنياي جنّ از آتش
يا مانند دنياهاي ديگري كه نميشناسيم
دنياي ما حتي اگر يك صفحه كاغذ باشد
و ما آدمكهاي دوبعدي در يك كتاب قصه
كه يكي دارد سرنوشت ما را براي بچهاش ميخواند
و رفتارهاي ما را از بالا مشاهده ميكند
البته اگر اصلاً اصطلاحات بالا و پايين در اينجا معقول فرض شود
چه فرقي ميكند؟!
تا زماني كه ما مختار هستيم
و عمل انجام ميدهيم
اين عمل از هر جنسي باشد معناي يكساني دارد
عدل و داد در هر عالمي نيكي محسوب ميگردد
و ظلم از هر جنسي باشد قبيح
و اين براي «بودن» ما كافيست!
آخرين سؤال
آيا اصلاً ميشود فهميد كه ما در خمره هستيم يا خير؟!
هيچ فرضي دارد؟
هيچ فرضي كه يك فيلسوف بتواند با ارزيابي مدارك و شواهدي قضاوت نمايد؟!
وقتي هيچ راهي وجود ندارد
وقتي يقين داريم اگر در خمره باشيم
به هيچ وجه من الوجوه نميتوانيم به قضاوت برسيم
زيرا طبق همين شبهه
هر قضاوتي كه كنيم ميتواند متأثر از ادراكاتي باشد كه به ما تزريق كردهاند
اين پديده جزئي از پديدههاي خنثي خواهد بود
يعني چه؟!
مثلاً وقتي هيچ راهي وجود ندارد كه يك ماهي بفهمد آيا غير از آب
محيط ديگري نيز براي زندگي وجود دارد
بحث از احتمال وجود غير آب بحث لغويست
اين نظريه مربوط به منطق اثباتگراييست
چيزي كه راهي براي ابطال يا اثبات ندارد
اصلاً گفتگو پيرامون آن بيفايده است!
آنها اين را اصلاً علمي هم نميدانند!
به نظر ميرسد با توجه به آيات قرآن
و آنچه از حقيقت «دنيا» براي ما گفتهاند
اين نظريه بسيار قرين به صحت است
اينكه همه عالم ما يك فضاي مجازيست
مجازي به حسب عوالم بالاتر
آسمانهاي برتر
اينكه عرفا چيزهايي را ميبينند كه ديگران نميبينند
اينكه گفته شده اولياء الهي ما را ميبينند
و ما آنها را نميبينيم
طيّ الارضي كه ما قبول داريم
وحي و روحالقدس، جبرائيل كه بر پيامبران نازل ميشود
با نسبيّت فضا و زمان و مكان
و خميدگي همه آنها
و همه چيزهايي كه انيشتين و ساير فيزيكدانهاي معاصر گفتهاند
درباره نسبي بودن اين جهان و امكان جهانهاي موازي
همه اينها بدجور با نظريه «هفت آسمان» كه در قرآن ذكر شده شباهت دارند
نه اينكه در همه جزئيّات مثل هم باشند
ولي در اصل نسبي بودن واقعيت…
قطعاً عوالم لايهلايه است
و عالم ما مجازيترين نسبت به همه
اما هر مجازي نسبت به خودش واقعيست!
* بنده گمان ميكنم محقق دواني هم كه قائل به اصالت وجود در خصوص واجبالوجود و اصالت ماهيت در ممكنات شد، يحتمل قصد داشته همين وضعيت را توصيف نمايد. وضعيتي كه مخلوقات يك سنخ وجودي متفاوت از سنخ وجود خداوند داشته باشند. چيزي كه حكمت متعاليه به شدت با آن در جنگ است و اصلاً مبناي خود را اين قرار داده كه مفهوم «وجود» يك مفهوم واحد است!
[ادامه دارد...]