خيلي حال و احوالم تغيير كرده است
اين مدتي كه كتاب «از معراج برگشتگان» آقاي داوودآبادي را ميخوانم
حدود 800 صفحه نوشته است
تمام خاطرات خودش انگار، از جبهه
به شدت هم صادقانه
همه چيز را نوشته، خوب و بد، زشت و زيبا
كم نگذاشته با انصاف
حال و هوايم را خيلي تغيير داده
ياد گذشتهها افتادهام و دوران بسيج
البته كه دوران جنگ را نبودم
سنّم اقتضاء نميكرد
تمام كه شد، تازه ده سال داشتم
منطقه كه نميشد اعزام شوم :)
اما يادم هست با برادر بزرگترم به «كميته» گاهي ميرفتم
و با آن يكي برادر بزرگتر به «بسيج مسجد مالك اشتر»
گاهي كه خيلي اصرارشان ميكردم
از سال 1372، چهاردهسالگي، خودم بسيج را چشيدم
ثبت نام كردم و فعاليت آغاز
يكي دو سالي دانشآموزي ناحيه فرستادند
تا پايگاه امام رضا (عليهالسلام) تأسيس شد
درست در محله خودمان، فاز 3 شهرك اكباتان
آن روز ديگر در پايگاه، بسيجي فعال زدند برايم
در شوراي فرماندهان فعاليت كردن نياز به آموزش هم داشت
چندين دوره، مانورهاي مختلف؛ شهري و بياباني
از همه مفيدتر اما برايم، دوره سه روزهاي بود كه آموزش هدايت تانك ديدم
تانكِ تانك كه نه، نفربرهاي BMP روسي را ميگويم
تنها كسي بودم كه در پايان دوره آموزشي
فرصت يافت تا نفربر را روشن كند
همين نفربرهاي روسي كه ماليوتكا هم شليك ميكند :)
ولي آنقدر خاطرات حميد داوودآبادي را خواندهام اين روزها
در فضاي جنگ به حدّي نفس كشيدهام
توصيفاتش از لحظهلحظههاي درگيري
يا صبر و حوصله و انتظار پيش از عمليات
دنگم گرفته است
ميخواهم يك خاطره هم من تعريف كنم
از دوران طلبگي و اردوي بسيج
ميدانم طولاني خواهد شد و براي وبلاگ، دور از انتظار
كه كسي به خواندن متنهاي بلند در اينترنت رضا نميدهد
ولي حس نوشتنم گرفته است
حس نوشتني كه از زياد خواندن، گاهي بدجور آدم را قلقلك ميدهد!
همان روزهاي اولي كه به حوزه علميه آمدم، دقيقاً ششم مهرماه 1376، رفتم و در بسيج مدرسه علميه معصوميه (سلامالله عليها) عضو شدم. خيلي زود هم با بچهها دوست شديم و برادر. حسين خيلي فعاليت كرد كه اردويي يك روزه فراهم كند، اردويي نظامي، فقط براي بچههاي بسيج. حسين را خيلي دوست داشتم، كاملاً متفاوت بود با ديگر فرماندهاني كه در بسيج داشتيم. روحيه كاملاً بسيجياش از همان اولين ديدار مرا شيفته خود كرده بود. كارهاي اردو داشت رديف ميشد. يك روز كه دور هم نشسته بوديم، رو به من كرد و گفت: «بلدي با پي آر سي كار كني؟» اسمش را نه تنها شنيده بودم، بارها هم در مانورهاي مختلف ديده و كاركردنش را هم كه ميشناختم، آموزش هم ديده، اما خودم تا به حال با آن كار...، حتي دست هم نزده بودم! بلافاصله سرم را به نشانه تأييد تكان دادم و گفتم: «كاري كه نداره، معلومه كه بلدم!» ما در پايگاه بيسيم داشتيم، البته در خودِ خود پايگاه كه نه، يكي از دوستان گاهي ميآورد و در گشتهايمان استفاده ميكرديم. اما بيسيم صحرايي، مثل پي آر سي، كه نبود. از همين مشكي كوچولوهاي موتورولا، اينهايي كه بدون ايستگاه مركزي كار نميكند. اما من كه رگ قمپزدركردنهاي تهرانيگريم گل كرده بود، با تبختر خودنمايي كردم كه: «با هر بيسيمي ميتونم كار كنم!» اين صحبت چندان به درازا نكشيد. حسين براي جمع و جور كردن كارها بلند شد و رفت.
برنامه هماهنگ شد. يك جلسه توجيهي هم گذاشتند و به پادگاني در شرق تهران اعزام شديم. بارها از اين قبيل اردوها رفته بودم، ولي اينبار متفاوت بود. اينبار به عنوان يك طلبه و در كنار طلبههاي ديگر، از حوزه علميه قم به اردوي نظامي ميرفتيم. احساس متفاوتي داشت. در سينهكش يك كوه، زير يك صخره بلند و مرتفع، در يك چادر خيلي بزرگ ما را اسكان دادند. حدود يك گروهان نيرو بود. به رسم عادت گذشته، هيچگاه شبها لباس نظامي را از تن به در نميكردم. به رزم شب و اينطور چيزها عادت داشتم. از رزم شبهايي كه در اردوهاي نظامي قبلي داشتم، آنقدر خاطرات جالب دارم كه چند صفحه نوشتن ميخواهد و مثل آقاحميد كتاب از آن در آوردن، فقط با اين تفاوت كه ما از قافله جبهه و جنگ عقب مانديم! نميخواهم حالا در اين نيمچهوبلاگ سرتان را درد آورم و ملالِ مخاطب شوم. غرض اينكه رزمشب شد و تويوتا با چراغ روشن آمد داخل چادر و بيچاره آن طلبههايي كه سابقه بسيج و اردوهاي نظامي نداشتند و با زيرپيراهن و زيرشلواري خواب خوش ميديدند! اينها به كنار...، اتفاق جالب اين بود كه قرار شد به ستون يك از كوه بالا برويم. آن بالا يكي از سرداراني كه مدتي در افغانستان مسئول آموزش نظامي بعضي رزمندگان افغان بود، برايمان سخنراني ميكرد. ستون راه افتاد و حسين كه بيتاب اين طرف و آن طرف ميپريد و مشغول هماهنگي كارها با مسئولين گروهان و فرماندهان بود، خود را به نزديك من كشيد و در گوشم گفت: «داري ميري بالا اون پي آر سي رو بردار، تو بيسيمچي گروهاني!» خشكم زد! نفهميدم چي شد؟ تا به خودم آمدم حسين رفته بود. ستون هم رسيد به كنار پي آر سي و من به ناچار بلندش كردم. كمرم شكست انگار، سي كيلو وزن. سرم را بلند كردم، به كوه نگاه كردم و فاصله طولاني كه بايد آن را بر پشت خود حمل ميكردم. بلافاصله بستم. بله، واقعاً بلد بودم با آن كار كنم، در يك دوره آموزشي كاملاً دگمههايش را شناخته بودم. حتي اين را يادم نميرفت مربي چقدر اصرار داشت، تا زماني كه باتري تمام نشده، نبايد از آن طرف باتري كه يدكي است و با رنگ قرمز علامتگذاري شده استفاده كنيم. ميگفت به دستگاه آسيب ميزند. كار كردن با آن را هم دوست داشتم. اما براي ستونكشي و اين همه پيادهروي خيلي سخت بود. خلاصه دو ساعتي حداقل راه رفتيم تا به ارتفاعات مورد نظر برسيم. يك جاهايي از كوه كه فقط نهر آب كوچكي توانسته بود راهي به پايين باز كند، ديوارهها را كه ميگرفتم تا خود را بالا بكشم، بيسيم كله ميكرد و تعادلم را به هم ميزد، با آنتن دراز و دست و پا گيرش! بچهها بودند كه از پشت سر هل ميدادند و كمك ميكردند. البته امتحانش هم كردم. بعد از اتمام ستونكشي، وقتي سخنراني را بالاي كوه شنيديم و دوباره پياده به پايين باز گشتيم، بعد از نماز صبح، وسيله بازي خوبي شد برايمان. دو تا بيشتر از اين بيسيم نداشتيم و آن يكي سر ستون، من هم كه ته، با دوست طلبه گفتگو ميكرديم و اداي بچههاي جبهه را در ميآورديم. طلبههاي ديگر هم گاهي گوشي را ميگرفتند و چيزهايي ميگفتند! بعد هم كه رفتيم ميدان تير و ... باقي قضايا بماند وقتي ديگر.
خلاصه اين خاطره از آن رو به ذهنم آمد كه چطور به خاطر هوسِ فناوري، همان وسوسهاي كه از كودكي تا به حال مرا رها نكرده، مجبور شدم 30 كيلو بار سنگين را چهار پنج ساعت بر دوش خود تحمل كنم!
دو تا تصوير هم از اين اردوي نظامي طلبگي دارم، با چند تن از دوستان نزديك. ببينيد ميتوانيد صاحب اين وبلاگ را در تصوير پيدا كنيد؟!
يك تصوير تكي هم دارم با لباس نظامي كه مربوط به خيلي گذشتههاست، لباس متعلق به برادرم بود و ...، خلاصه اين هم خودش خاطره است! :)
واقعاً با اينطور كتابها، امثال «داء» و «از معراج برگشتگان»
روح انسان رفرش ميشود، خاطرات كه به ذهن ميآيد
جامعه هميشه نياز دارد به آينده نظر داشته باشد، از رهاوردِ نظر به گذشته
آينده را بايد از زاويه گذشته ديد
آيندهاي كه به نحوي از گذشته ارث برده و ميبرد
تاريخ ثابت كرده كه هميشه يك جوري تكرار ميشود
فرمها و فرمتها در طول زمان تغيير ميكند، اما محتوا همان است، جهت همان و جريان توسعه اسلام هم همان! اميد كه ما هم رزمنده باشيم، نه به قول حاجي گرينوف: بزمنده!
دشمن هست، پس جنگ هم هست!