آينده اما
وحشتي از نداشتن
نبودن چيزي كه قبلاً رفته
آيندهاي شبيه به مَدمَكس
نخبگان ماجرا را فهميده بودند
و بانكدار
او زودتر از همه اين را ميدانست
دانا با مردم سخن گفت
«آينده تمام ميشود
آينده كه هميشه نيست
دستگاه فقط ده سال پيش ميرود
اين ده سال رو به پايان
اگر به ته ماجرا برسيم
ديگر تا پايان عمر غذا نداريم
از گرسنگي ميميريم»
مردم اما اين مطالب را نميفهميدند
«مگر چه اشكالي دارد؟
ما هم مثل بانكدار هر روز بيشتر بخوريم
تو چرا بخيلي
وقتي هست»
دانا به نزد كدخدا رفت
او امروز شهردار شده بود
روستا رونق گرفته
زندگيها ظاهر زيبا يافته
ديگر شبيه ده نبود
كدخدا چه داشت بگويد؟
«چه كنيم برادر؟
من نيز ميدانم
من نيز متوجه آينده شدم
ما آذوقه هفت سال را تا امروز مصرف كردهايم
سه سال ديگر بيشتر نمانده
راهي هم براي ما نيست
امروز اگر بانكدار را خلع كنيم
اگر بانك را تعطيل كنيم
از همين امروز چيري براي خوردن نداريم
تا هفت سال
تا هفت سال بايد گرسنه بمانيم
مگر ميشود؟»
[ادامه دارد...]