يكشنبه 7/6/89 - اولين شب قدر محتمل - ساعت 14:18
«سلام اگه صلاح بدوني همديگه رو ببينيم و باهم حرف بزنيم!»
نيمه شب همان اولين شب قدر - ساعت1:10
«درعجبم!مردي كه جواب پيامكهارو سريع باجسارت تمام ميداد،الان سكوت كرده!يعني دست ازلجبازي برداشته؟ميشه بدون دغدغه باهاش حرف زد!»
كمتر از ده دقيقه بعد - ساعت 1:18
«اگر به پاكي اين شبهاي قدر ايمان داري،بيا بچهارو آواره نكنيم. برگشت زندگي فقط دست من و توست! دست از لجبازي برداريم و فانوسي برداريم تازمين نخوريم! اگر قداست اين ملك عظيم را باور داري!»
پنجشنبه 11/6/89 - 22 ماه مبارك - ساعت 11:46 ظهر
«ميدونم ديگه نمي خواي حتي صداي اس ام اس هامو بشنوي! حق داري! بلاي كوچيكي سرت نياوردم! حق داري سالها منو نبخشي! 6ماه اول واقعا قصد طلاق داشتم!وكلا آدم رو در مسير طلاق مجبور به انجام اون كارهاميكنن!هر زني كه بخواد جدا بشه همين كارو ميكنه! براي گرفتن حقوقش اقدام ميكنه!اما من اشتباه كردم،ولي نه اون اشتباهي كه تو فكر ميكني...! توهم كارهايي بهتر از من نكردي!حالا ببين تو چيو باچي عوض كردي! كارت رو باكم نيوردن تودعوا! در اينباره حرف زياده كه اين موبايل تحمل شنيدنشو نداره شايد منفجر بشه!»
پنج دقيقه بعد - ساعت 11:52
«ميدونم مايل نيستي باهم حرف بزنيم! چون شايد ديگه حرفي جز طلاق نمونده باشه، چيزي كه سالها آرزو داشتي! درهر صورت مايلم روز 29 شهريور ساعت 10 صبح تو دادگاه ويژه منو مشغول بستن پرونده ببيني! و قولهم صدق... والله عليم بذات الصدور...»
هشت ساعت بعد - سومين شب قدر محتمل - ساعت 19:52
«شب قدر آخره! براي دست برداشتن از لجبازيها و عمل به آنچه خدا راضي تره دعا كنيم! والله علي كل شيء قدير!»
- اينها ديگه چيه برادر؟ از شب قدر سوغاتي براي ما آوردي؟!
در اولين ديدار بعد از ليالي قدر بيمقدمه اين پيامكها را نشانم داد و گفت:
«زنم فرستاده است! بعد از دهماه دوباره پيامك زده! منم جواب ندادم تا مشورت كنم باهات.»
گفتم: بگو، ميدانم كه پيامي داري كه اين پيامكها را نشانم دادي، شايد هم پرسشي، در كل من در خدمتم!
ببين آسيدمهدي، چند سؤال مهم دارم كه تو ميتوني برام روشن كني.
اول. اگر قصد مذاكره داره، چرا منو به «لجبازي» متهم كرده، مگه جواب دادن به پيامك به معناي لجبازي است؟
دوم. اگر ميدونه «بلاي كوچيكي سرم نياورده» چرا عذرخواهي نميكنه، يا اظهار ندامت و پشيماني؟
سوم. استدلالش درسته؟ كه چون ميخواسته حقوقشو بگيره بايد اين همه بلا سر من بياره و اين همه دروغ به اين و اون بگه و منو به دادگاه بكشه؟!
چهارم. اگه ششماه اول بعد از رفتنش طلاق ميخواسته، چرا هر چي در دادگاه گفتم كه ايشان گفته طلاق ميخواهم و از خانه رفته است، تكذيب كرده و مرا متهم به دروغگويي كرده و حال اينكه واقعاً شب عيد غدير كه خانه پدرش ميرفت گفت: طلاق ميخواهم.
پنجم. حالا واقعاً «هر زني كه بخواد جدا شه همين كارو ميكنه؟» اين بيمعرفتي و لامروّتي نيست؟
ششم. گفته «من اشتباه كردم» ولي منظورش چيه از اينكه ميگه «نه اون اشتباهي كه تو فكر ميكني»، يعني چي؟ پس چه اشتباهي كرده؟ فكر ميكنه كه من چه فكر ميكنم؟
هفتم. «تو هم كارهايي بهتر از من نكردي؟» مگه من چكار كردم؟ با مأمور كلانتري اومدند بچه رو ملاقات كنند، با مأمور كلانتري اومدند جهيزيه را بردند، مهريه را اجرا گذاشتند و مطالبه كردند، وكيل گرفتند و به جانم انداختند كه هر چه حرف ميزدم به هيچ صراطي مستقيم نبود و وقتي بهش گفتم: چرا وقتي ميفهمي داري از باطل دفاع ميكني و حق رو زيرپا ميذاري، به كارت ادامه ميدي؟ در جواب گفت: «من وكيلم و وظيفه دارم از موكلم دفاع كنم، هر چه كه باشد!»، خب، شايد به خاطر اينكه حقالوكالهاش حلال شود! دو استشهاديه دروغ نوشتند؛ يكي اينكه من سه هفته با زنم دعوا كرده و از خانه بيرونش كردهام كه 16 نفر آن را امضاء كردند، خالهها و شوهرخالهها و داييهايي كه سال به سال نميديدمشان، ولي ظاهراً به علم غيب (يا به تعبير اين خانم: با مراجعه به تحريرالوسيله امام ره) فهميده بودند و شهادت دادند و استشهاديهاي كه برادرهايش نوشتند مبني بر درآمد چندميليوني من در ماه! در مقابل من چه كردم؟ فقط «درخواست تمكين» كه يعني زن به خانه شوهرش بازگردد. دادگاه هم رأي داد و يك نامه به دستم دادند كه بروم كلانتري مأمور بگيرم و بروم دنبال زنم كه به خانه برگردد. من هم بعد از كلّي كلنجار با نفسم نرفتم و گفتم آبروي چندين سالهشان را در محلي كه سيسال است آنجا زندگي ميكنند چگونه با آوردن مأمور كلانتري ببرم؟! در تمام جلسات دادگاه و شوراي حل اختلاف و مشاوره هم نه داد زدم و نه دعوا كردم.
هشتم. «كارت رو با كم نياوردن در دعوا عوض كردي» يعني چه؟ من واقعاً چه كاري رو از دست دادم؟ قبل از رفتن ايشان كه شغلي نداشتم و بيكار بودم، الآنم كه بيكارم. چه كاري رو از دست دادم؟
نهم. من كي آرزوي طلاق داشتم؟ يكبار در اين چهارسال زندگي به ايشان نگفتم كه آرزوي طلاق دارم. چرا چنين دروغي به من ميبنده؟
دهم. به واسطهشون گفته بودن كه شكايتشون رو پس گرفتن. من كه رفتم دادگاه، رئيس دفتر قاضي نوشتهاي را نشانم داد و گفت: فقط جلسه دادگاه را تا بعد از ماه مبارك عقب انداختند، همين! و من به واسطه گفتم كه به شما دروغ گفته شده. حالا از كجا معلوم اينبار واقعيت داشته باشه كه ميخوان پرونده را ببندند؟! اگر راست ميگويد آيا نياز به آيه و قرآن داشت؟!
يازدهم. اصلاً مگه با بستن پرونده چيزي حل ميشه؟ مگه نبايد دروغهايي را كه به قاضي گفتن پس بگيرن؟ اينجوري قاضي تصوّر ميكنه حق با اونها بوده و حالا از حقشون گذشتن و دارن ايثار ميكنن. آخه قاضي پدر يكي از رفقاي من است، من پيش اين رفيقم خيلي آبرو دارم، نبايد آبروي ريخته را بازگردانند؟
دوازدهم. حالا نبندند چه ميشود؟ از رئيس دفتر پرسيدم شكايتشان چيست؟ گفت: يكي نفقه و ديگري طلاق سه سال پيش. گفتم اولي كه دادگاه خانواده به نفع من رأي داده، دومي هم تهديد بوده كه ششماه به خانه پدرش قهر رفته بوده به پيشنهاد پدرش، كه اتفاقاً مفيد واقع شد و سر سه ماه بازگشت. تمام اسناد و مدارك آن هم موجود است. اين شكايت را پس هم اگر نگيرند، در جلسه بعدي دادگاه مفتضحانه رسوا خواهند شد. چون من هنوز مدارك را به قاضي اين پرونده ندادهام و قرار بود در جلسه بعدي تسليم كنم. خودشان هم ميدانند كه شكايتشان بيمبناست.
سيزدهم. خُب ميخواهد پس بگيرد، چرا 29 شهريور؟ حواله 18 روز بعد را ميدهند! دادگاه كه هر روز باز است، حتي همين الآن. ميخواهند «هويج»شان آنقدر بزرگ نشود كه جا براي «چماق» نماند؟!
چهاردهم. يك شكايت را پس گرفتند با بقيه چه ميكنند؟ شكايت مهريه را چه؟ مهريه كه قسطبندي شد و تمام. از اين ماه هم بايد پرداخت كنم. آن را نميخواهند پس بگيرند؟ شكايت جهيزيهاي كه بردند چي؟ وكيلشان كه ميگفت: زن شما اگر به خانه هم بازگردد مهريهاش را خواهد گرفت، اين حق مسلّم و قانوني ايشان است! تمام اين ده ماه را صبر كردند تا رأي مهريه صادر شود و بعد آشتي كنند؟! خب معلوم است اگر قبل از صدور رأي مهريه بازميگشتند ديگر از خانه من كه نميتوانستند بروند دادگاه و در جلسات آن عليه من شركت كنند! رويشان نميشد!
سؤالاتش را كه شنيدم اندكي فكر كردم، كاغذي برداشتم و شروع كردم به تحليل نموداري و نوشتن و توضيح دادن. پاسخ تمام سؤالاتش را دادم.
گفت: ميداني در دادگاه چه چيزهايي عليه من گفته اين خانم؟! تعجب ميكنم چرا باز هم ميل به آشتي و بازگشت دارد؟! اگر اينها راست است كه سفيه است اگر بازگردد و اگر دروغ است كه بيحيايي است اگر پس نگرفته و اعتراف نكرده برگردد. و حقيقت اين است كه دروغ گفتهاند و چه رسوا.
اين را گفت و موارد زير را نشانم داد، از جلسات دادگاه نوشته بود.
در جلسات مختلف دادگاه و شوراي حل اختلاف و مشاور قانوني دادگاه زنم اين حرفها را با داد و فرياد بارها تكرار كرده است:
«اصلاً اهل رفت و آمد نبودند و من هم اجازه نداشتم بروم و بيايم. يعني يك زندان براي من درست كرده بودند.»
«نفقه ايشان در شأن خانوادگي من نبود. برنجي كه ايشان ميخريد من نميتوانستم بخورم. غذاهاي اينها شمالي بوده من نميتوانستم بخورم. ايشان بايد برنجي كه من در خانه پدرم ميخوردم برايم تهيه كند. ما تا به حال گوشت گوساله نخوردهايم، بنده چهار سال در خانه ايشان فقط گوشت شتر و گوساله خوردهام.»
«بيماريهايي كه الآن دارم در خانه ايشان پيدا كردم. زيرا زائو بايد فقط كباب بخورد و من فقط كمپوت ميخوردم.»
«من بعد از ازدواج از خانوادهام بريدم، ما ماهانه جلسه داشتيم من آن جلسهها را نرفتم. عروسي پسرخالهام نرفتم. بارها عروسي داشتند و من نرفتم. ايشان به من فشار ميآورد كه پدر و مادر و برادرت را حق نداري ببيني.»
«در تمام اين چهار سال گذشته هميشه اخم و دعوا با من داشتند.»
«چهار سال و نيم ايشان به من گفته عزاي امام حسين(ع) نرو، نرفتم، راهپيمايي نرو، نرفتم، شبهاي احياء نگذاشته من بروم احياء بگيرم، نرفتم، گفتم چون شوهرم راضي نيست، حرام است. هيچ مراسم مذهبي، هيچ صله ارحامي بنده نرفتم، به خاطر زندگيم. سه بار از خانه شوهر آمدم بيرون به اذن دفتر رهبري. من قهر نكردم، بلكه هر سه بار را به اذن دفتر رهبري بيرون آمدم.»
«خرج رفت و آمد من را نميداد و براي رفتن احياء به برادرانم زنگ ميزدم و ميآمدند دنبالم.»
«من ديگر به ايشان علاقه ندارم و علاقهام تبديل به تنفّر شده است. به اين زندگي هرگز باز نميگردم، مگر با قانون. هر چه كه قانون بگويد. من تا به حال با گذشت و اخلاق زندگي ميكردم، ايشان شب و روز به من فحش ميداد، لعن و نفرينم ميكرد. من اگر بخواهم برگردم به زندگي، ديگر گذشت ندارم و فقط با قانون ميروم. اخلاق ايشان در خانه همين است، مدام لعن و نفرين. رفتار ايشان با من درست مثل رفتار با يك حيوان بود. ايشان زن را يك حيوان ميداند، هيچ بُعد روحي براي زن قائل نيست.»
«اول ازدواجم من از ايشان متنفّر بودم، به امر پدرم با ايشان ازدواج كردم.»
«ايشان آداب اجتماعي ندارد، در خانه پدرم، هر كس كه بيايد همه بلند ميشوند، ولي ايشان نشسته و بلند نميشود.»
«من خيلي گذشت كردم در زندگيم، در حدّ نهايت. الآن پيش 30 نفر آدم روانشناس معتبر رفتم و همه آنها گفتهاند كه حق با شماست و اين ظلمهايي كه ايشان به شما كرده ما نميفهميم چطور تحمّل كردي.»
«تمام اطرافيان به من ميگويند كه تو خيلي صبر داشتي، خيلي تحمّل كردي. اين حرف من نيست، حرف تمام اطرافيان هم هست. همه خانواده اقرار به اين دارند كه من تا به حال در زندان بودهام.»
«ايشان روضه امام حسين(ع) و راهپيمايي نميگذاشت من بروم. اينها خط قرمز زندگي است. ما چهار سال و نيم است كه ازدواج كردهايم، يكبار جمكران نرفتهايم. ايشان مرا حرم نبرده است. ايشان نگذاشته من احياء بگيرم.»
«من بحث اخلاق دارم، ايشان روش زندگياش اين نيست. من حق نداشتم حتي يك نوار روضه در خانه گوش كنم. ايشان براي دخترم نوار خاله سوسكه خريده است. ميگويم بگذار روضه امام حسين(ع) مدام گوش بده. من بارها به ايشان گفتهام بگذار صبحهاي جمعه دعاي ندبه گوش كنيم، اين [برنامه] جمعه ايراني كه هي ميخندند و اينها در شأن زندگي خانوادگي ما نيست. من دوست دارم با محرم و صفر بچههايم را تربيت كنم. بارها از ايشان اجازه گرفتم كه مجلس قرآن بروم و ايشان گفت نه. ايشان ميگويد نوار روضه مدام در خانه گوش نكنيد، اين نوارها را گوش كنيد كه بچه شعر ياد بگيرد. من بحث اخلاقي دارم. بحث روش زندگي دارم.»
«در سختيها مرا تنها گذاشته است و اصلاً به من كمكي نكرده است.»
«از من خواسته است رابطهام را با ديگران به خصوص خانوادهام به كلّي قطع كنم.»
«در تأمين مايحتاج زندگي كوتاهي كرده است. در مورد خوراك از نظر كميّت مشكلي نبوده، ولي از نظر كيفيت مشكل داشتيم. در مورد پوشاك مشكل داشتيم، پس از ششماه اول ازدواج ديگر ايشان هيچ لباسي براي من نخريدند و حتي لباسهاي بيروني بچهها را هم خودم تهيه ميكردم. در مورد محل زندگي هم مشكل داشتيم.»
«من براي شوهرم زن نبودم، مثل اين زنها كه شوهرشان را ميخورند و از لحاظ مالي ميدوشند. من از لحاظ مالي و اينكه محل زندگي ما پرديسان است، چي مصرف ميكنيم و چي نميكنيم، چرا خرج رفت و آمد مرا نميدهد، شكايت نكردم. من مشكلم مشكل مالي نيست. من كمبود نفقهاي كه ايشان براي من درست كرده است را از مهريهام تأمين ميكنم.»
«من قهر نكردم از خونه برم بيرون، من هر بار كه در شرايط بحراني بودم، زنگ زدم از دفتر رهبري اجازه گرفته و رفتم بيرون. [مشاور: هر بار زنگ زديد؟] يك مسأله را چند بار بايد پرسيد؟ من يكبار پرسيدم و هر وقت در بحران بودم از خانه ميرفتم بيرون.»
«مدام در خانه است و مدام دستور ميدهد كه اين كار را بكن، آن كار را بكن، همهاش با كنايه و تمسخر و تحقير كه چرا به كارهاي بچه رسيدگي نميكني؟ چرا كارهاي خانه را نكردي؟ غذا درست نكردي؟ يعني كارهاي خانه را وظيفه مسلّم من ميداند ايشان.»
«در اين چهار سال و نيم ايشان 9 بار مرا گذاشته خانه پدرم و رفته است. من تاريخهايش را نوشتهام. همه خانواده من هم شاهدند. هر وقت به ايشان فشار ميآمد مرا خانه پدرم ميگذاشت و ميرفت.»
«من يك جمله بگويم: دعواي ايشان با پدر من است، من اين وسط دارم له ميشوم. دعواي ايشان با پدر من است، ايشان دارد زندگي مرا نابود ميكند. اصلاً پدر من ميگويد: پايت را دادگاه نذار، راضي نيستم دادگاه بري. پدر من دخالت نميكند.»
«ايشان توانايي دارد كار كند و ماهي دو ميليون و نيم درآمد داشته باشد، اگر روزي 8 ساعت كار كند.»
بعد از چند جلسه از دادگاهي كه به شكايت ايشان تشكيل شده بود، وقتي براي تمكين شكايت كردم، ايشان بعد از جلسه دادگاه اين حرفها را زد و مرا تهديد كرد كه شكايت تمكين را پس بگيرم:
«يه مسأله ديگه اينكه، الآن اگه، قبل از اينكه بره دادگاه، حاضرم حضانت بچهها رو بگيرم، بچهها رو بگيرم كلاً، بره دادگاه ديگه بچهها رو هم نميگيرم، خودت بشين بچهها رو بزرگ كن. خوشند ديگه، بهونه مامانشون رو هم نميگيرن كه، بچهاند ديگه، نميفهمند. خودت بچهها رو بزرگ كن.»
«اگر نه، ميخواي بري به سمت دادگاه، خيلي چيزاي بدي داره، توي دادگاه هيچجا نميگه زن بچه را ميگيرد. هم آبروت ميره، هم زندان داره، هم شلاق داره. بخوايم بريم دادگاه به ضرر توست. من هيچ ضرري نميكنم. فوقش من نتونم اثبات بكنم، شكايتت زياد ميشه، پيگيري نميشه ديگه. اگه هستي، مرد و مردونه بشينيم با هم يا صلاح هم بريم، يا مرد و مردونه از هم جدا بشيم. [شما نگران بچهها نيستي؟] من نگران بچهها نيستم. [چرا نگران بچهها نيستي؟ مگه مادر نيستي؟] حرف اضافه نزن! من دارم قانوني عمل ميكنم، [نگران بچهها نيستي؟] اصلاً نگران بچهها نيستم. [برات مهم نيست دخترت چكار ميكنه؟ شايد من دروغ گفتم لج مادرشو نميگيره، شايد هر روز داره گريه ميكنه واسه مادرش!] داره لج من رو ميگيره، قوانين رو عمل كن، من ميام سر زندگي. [اگه عمل نكنم سراغ بچه تو نميگيري؟] پس تو پدر نيستي!»
[اون پنج تا رو نگفتين كه اگه دادگاه بره]، گفتم ديگه؛ آبروت ميره [يك]، [دو] بين هر دوتامون حريمها شكسته ميشه، نفرتها بيشتر ميشه، [سه] در هر صورت بچهها پيش خودت ميمونن، يعني نه من ديگه ميگيرم، نه قانون منو اجبار ميكنه، [چهار] همه حقوق من رو هم بايد بدي. [پنج] طلاق هم ميتونم بگيرم به دلايل بسيار زياد كه چهار موردشو نوشتم. [ميشه خودم بخونم]، نه، نه، خودم برات ميخونم، اگه بدم الآن عكس ميگيري!»
تكتك مطالبي را كه ايشان گفت نشستيم و با هم بررسي كرديم.
البته مطالب طرحشده در دادگاه كه نشانم داد بيش از اين بود،
زمان زيادي صحبت در تحليل اينكه زن ايشان چه قصد و هدفي دارد و مشكلش چيست
و مشكلات زنان و شوهران در جامعه امروز ما.
نهايتالامر گفتم: منتظر «چماق» بزرگي باش، زيرا هميشه چماق با هويج تناسب دارد!
پاسخها را كمكم و در نوشتههاي بعدي روي وبلاگ خواهم گذاشت، به نقد و نظر خوانندگان!
اصلاً دوست ندارم پستهاي وبلاگم طولاني باشد، همين مقدار هم گريزي نبود.
يك جمله برايم عجيب بود، آخر تمام حرفها؛ پرسشها و پاسخها، رو كرد به من و گفت:
«الله لفظ جلاله است، ميداني كه اهل قسم خوردن نيستم و كم كسي تا به حال از من قسم شنيده است. به همين لفظ جلاله قسم ميخورم در اين حدود يكسالي كه رفته است، آرامش روحي بيشتري نسبت به گذشته دارم و انگار باري از دوشم برداشته شده و حاضر نيستم اين آرامش را دوباره از دست بدهم.»
تعجب كردم كه پس «لِتسكُنوا اِلَيها» (روم:21) چه ميشود؟ كه ياد اين آيه افتادم:
«يأَيها الَّذينَ ءامَنُوا إِنَّ مِن أَزواجِكُم و أَولادِكم عَدُوًّا لَّكمْ فَاحذَرُوهُم...» (تغابن:14)
«اى كسانى كه ايمان آوردهايد! بعضى از همسران و فرزندانتان دشمنان شما هستند، از آنها برحذر باشيد»
البته اينجا «مِن» از نوع «بعضيّه» است و استيعاب ازواج و اولاد نمينمايد!!!
پ.ن. صبح شنبه 13/6/89 ساعت 5:10
«خواب ديدم! خواب ديدم دستتو بانااميدي گرفتم كه الان ميكشي،اما نكشيدي!»
پانزدهم. چرا فحشها و دروغها را جلوي همه ميگويد، از فاميل تا دستاندركاران دادگاه، اما عطوفتها و مهربانيها پيامكي و خصوصي؟! اگر مهر و محبتي هست، چرا خلاف آن به ديگران اظهار شده؟! چرا به جاي اينكه محبت علني شود و دعوا خصوصي، دعوا علني شده و محبت خصوصي؟!
پ.ن. غروب شنبه 13/6/89 ساعت 18:43
«خبر اس ام اس ها رو هيچ كس نميدونست! آبرومو پيش همه بردي!»
شانزدهم. چرا خبرهاي ساختگي و دروغ را همه بدانند و آبروي من برود، ولي خبرهاي راست را كسي نداند كه آبروي زنم نرود؟! آيا ايشان واقعاً به زندگي خود علاقه دارد و ميخواهد بازگردد؟! به چه قيمتي؟ آبروي شوهرش؟!
پ.ن. شب شنبه 13/6/89 ساعت 19:16
«اتامرون الناس بالبر و تنسون انفسكم؟ همه آبروهاي دنيا مال شما بعدش چي! آخرش كه چي؟ تعز من تشاء و تذل من تشاء بيدك الخير، ان الله علي كل شي قدير!»
هفدهم. همه آبروهاي دنيا لازم نيست مال يك نفر باشد، قرار بود مال همه باشد! حالا كه زنم آبروي مرا برده است، ميگويد: خدا آبرو ميدهد و خدا بيآبرو ميكند؟ آسيدمهدي، آيا اين همان استدلال حجاج بن يوسف نبود وقتي مردم مدينه را كشت، نگفت: خدا آنها را كشت؟ آيا به تفسير اشعري از قضاوقدر پناه نبرد؟ چرا ما تا خطايي ميكنيم آن را به خدا نسبت ميدهيم و ميگوييم: «خدا خواست» و تا كار خوبي انجام ميدهيم ميگوييم: «چه كردم!». اگر اين حرف را بپذيريم، وقتي ميفرمايد: «يُعذِّب مَن يَشاء و يَرحَمُ مَن يَشاء...» (عنكبوت:21) يكي خواهد گفت: پس چرا عمل صالح انجام دهيم و عبادت كنيم؟ يا چرا منهيّات را ترك نماييم؟ يعني اينكه آبرو دست خداست دليل ميشود آبروي هر كه را خواستيم بريزيم؟! دهماه به استناد پنج دادخواستي كه عليه بنده به دو دادگاه و دو شوراي حل اختلاف دادهاند هر چه دروغ خواستند گفتند و در ميان اقوام خيلي بيشتر و حالا ميخواهند پنهاني آشتي كنند و حتماً بعد هم به اقوام بگويند: ديديد حق با من بود و شوهرم آدم بدي بود، حالا پشيمان شده و گريه كرده و گفته بازگرد! اينكار را يكبار انجام داد. برادر چه بايد كنم با اين كيد اشعري؟
اين پرسشها را نيز پاسخ خواهم داد.