شروع شده است انگار
سيل پرسشهاي دشواري كه كودكان معمولاً ميپرسند
وقتي كه قرار است بزرگ شوند
وقتي كه يكهو عقلشان افزايش مييابد انگار
آري...
به نظرم چنين است
به يك سنّي ميرسند كه
چيزهايي در نظرشان ميآيد كه...
چيزهايي كه
قبلاً به آنها نميانديشيدند
اگر در رشد كودكان دقّت كنيم
من اينطور يافتم
يك روزهايي تغيير ناگهاني دارند
تغييري كه كاملاً محسوس است
كودكي كه قبلاً به ظاهر و لباسش اهميت نميداد
يكروز نسبت به آن حساس ميشود
كودكي كه پيش از اين خيلي به بزرگتر احترام نميگذاشت
راحت بود يعني
ناگهان ميبيني آداب نشست و برخاست جلوي بزرگترها را در نظر ميگيرد
كودكي كه تا ديروز اصلاً به «خدا» و ماوراء نميانديشيد
امروز يكهو
ميبينيد كه مدام پرسشهاي «معنوي» ميكند!
چند روز پيش مريم پرسيد: «خدا استراحت نميكند؟ خسته نميشود؟»
در خود فرورفتم: آخر آدم چطور ميتواند اين سؤالات سخت را پاسخ دهد؟!
پاسخي در ذهن دارم
ولي چگونه بيان كنم كه يك كودك بتواند درك كند؟!
از آنچه پيش از اين گفته بودم كمك گرفتم:
«قبلاً بهت گفته بودم كه اين دنيا فرقش با تمام عوالم ديگه تو چيه
تو اينكه محدوديت داره
همه منابع تو اين دنيا محدودن
محدوديت اصلاً خاصيّت اصلي دنياست
براي امتحان
پس وقتي ما كاري انجام ميديم
ماهيچههاي ما به خاطر همين محدوديت پر از اسيد اوريك ميشن
مواد زائدي كه به خاطر سوخت و ساز سريع توشون جمع شده
انرژي كم ميارن
اين باعث ميشه احساس خستگي كنيم
اما از اين عالم كه بريم بيرون
ديگه محدوديت نيست
پس انرژي هم كم نمياد
پس هيچ كي احساس خستگي نميكنه كه نياز به استراحت داشته باشه
خدا هم فراتر از همه هفت تا عالمه»
ادامه داد: «خب مگه خدا مغز نداره؟ خوابش نميگيره؟»
- دختر گلم
منظورت اينه كه «خدا تفكّر ميكنه؟»
خدا با ما انسانها فرق داره
خدا براي فكر كردن نيازي به مغز نداره
مغز براي ما انسانهاست
فكر كردن خدا خيلي متفاوته با اون چيزي كه تو ذهن ماست!
گفت و گويمان به طول انجاميد
اما
مطمئن نشدم در نهايت
كه در پس آنهمه سؤال و جواب
آيا متقاعد شد
يا خير
سكوتش نميتوانست بيّنهاي محسوب شود بر پذيرش!
اما امروز
با پرسشهاي دشوار ديگري مواجه شدم
سيداحمد پرسيد
وقتي كه در حرم بوديم
هنگامي كه دستههاي عزا براي سلام به حضرت (س) داخل صحن ميشدند:
«اون چيه؟»
- عَلَم يا علامت.
«چرا اين شكليه؟»
-...
«چرا مردم با زنجير خودشان را ميزنند؟»
-...
«چرا بالا پايين ميپرند؟»
-...
«اينا چه كار زشتي كردن، به سرشون گِل ماليدن!»
-...
«...»
قبلترها كه ميديد نميپرسيد
اينبار اما...
اينبار دشواري كار در سمت «درك ماوراء» نبود
ناشي از «انحراف از سنّتهاي اسلامي» بود
چطور بايد براي او توضيح ميدادم كه بعضي از اينكارها اشتباه است
در اسلام وارد نشده
چه بسا نهي هم شده
چگونه برايش بگويم كه بعضي از اين سنّتها
غيراسلاميست
مردم ما در گذشته تاريخي خود
از هندوها يا مسيحيان برداشتهاند
بعضي از اين شيوههاي نادرست عزاداري را
يواش در گوشش گفتم:
«راستش من هم هنوز نفهيدهام كه آن عَلَم بزرگ چيست
و از كجا آمده است!»
سعي كردم نه تأييد رسمي كنم
و نه ردّ
اجمالاً مطلب را در ابهام نگهداشتم:
«خودت بزرگ شدي تحقيق كن ببين اينا چيه و براي چي»
بلكه خودش پاسخش را بيابد!
پاسخ به اين قبيل سؤالات نيز سخت است
وقتي كه كودك خطايي را از بزرگي ميبيند:
«اگه دروغ بده چرا فلاني دروغ گفت؟!»
«اگه خبرچيني زشته، چرا فلاني خبرچيني كرد؟!»
وقتي با ذهني مواجه ميشوي كه بكر است
تازه با دنيا آشنا شده
هنوز كشت و زرعي در آن نشده
انسان نگران ميشود
نگران اينكه چطور آن را بپرورم كه ضايع نشود
و از ضايعان روزگار نگردد!
«اِنَّما قَلْبُ الْحَدَثِ كَالاْرْضِ الْخالِيَةِ، ما اُلْقِىَ فيها مِنْ شَىْء قَبِلَتْهُ» (نهجالبلاغه، نامه31)
قطعاً دل جوان همانند زمين خالى است، هر بذرى در آن ريخته شود مى پذيرد.