نگران هستم
طبيعي هم شايد باشد
با اين تغييرات فرهنگي
همان تهاجم
ناتو
شبيخون
خيلي چيزها تغيير كرده است
و من دلواپسم
نزديك شدن به سن نوجواني
عبور از كودكي
اخيراً دوباره نامههاي عين صاد به فرزندانش را بازخواني كردم
او نيز چقدر نگران بود
در متن نامههايش مشهود است
نگران تصميمات نوجوانانش
يك بازي شروع كردم
يك ايده
كه شايد قوي سازد
براي مواجهه با تهاجم
با اين مقدمه:
«وقتي يكي بخواهد ديگري را فريب بدهد اين را ميگويد:
تو ترسويي! اگه نيستي... اگه جرأت داري... اگه مردي... اگه...»
و پس از مقدمه بازي شروع ميشود
«مريم اول نوبت توست؛
اگه جرأت داري دستت رو از ميلههاي پنكه رد كن!»
پنكه روشن است
و پروانه آن به سرعت ميچرخد
متحيّر مانده... نگاه ميكند...
سرنخ را به او ميدهم
«دخترم، تو بايد بگويي:
من جرأت دارم، شجاع هم هستم، زرنگ هم هستم، اما احمق نيستم
اين كار احمقانه است كه دستم را از ميلههاي پنكه عبور دهم
پس؛ نه، من دستم را به پروانه پنكه نميزنم!»
بار ديگر پرسشم را تكرار ميكنم:
«مريم، اگه شجاعت داري، اگه ترسو نيستي، دستت رو از ميلههاي پنكه رد كن!»
مريم محكم پاسخ ميدهد:
«من جرأت دارم، شجاع هم هستم، اما احمق نيستم؛
نه، اينكارو نميكنم!»
دو تاي ديگر كه تا به حال تماشاچي بودند صدايشان در ميآيد:
«ما هم بازي...»
رو به سيداحمد:
«اگه ترسو نيستي، اگه مردي، از چارچوب در برو بالا و بپر پايين!»
- من ترسو نيستم، شجاعم، ولي احمق نيستم؛ نه، نميپرم!
سيدمرتضي: «من، من...»
«خب سيدمرتضي! اگه ترسو نيستي بيا بريم دزدي كنيم، بانك بزنيم»
- نه، من زرنگم، شجاعم، ولي احمق نيستم؛ دزدي نميكنم!
كمي فتيله تربيت را بالا ميكشم:
«اگه جرأت داري و ترسو نيستي، برو سيگار بكش!»
مريم: نه، سيگار محيط رو آلوده ميكنه، من شجاعم، ولي احمق نيستم!
سيداحمد: نه، من شجاعم، ولي احمق نيستم، مريض ميشم، سيگار نميكشم!
سيدمرتضي: نه، من باهوشم، شجاعم، ولي احمق نيستم، سيگار نميزنم!
نه اينكه بگويم تمام... موفق شدم و ديگر مشكل حل شد!
خير...
ولي شايد اين يك تمرين باشد
براي اينكه قدرت «نه گفتن» را در آنها افزايش دهد!
فقط شايد!