متشكر از پاسخ شما به سوال بنده پيرامون «نظريه ي علي ارجاع» كه مطالب سنگين بود و متوجه نشدم.
اما پيرامون «مغز درون خمره» دو سوال از خدمت شما دارم:
1-اصل و اساس اسن نظريه به نظر مي آيد كه اشتباه است چراكه نمي شود مغز كسي را درون خمره اي قرار داد و به آن القائاتي از جنس واقعيت تلقين كرد.به عنوان مثال انسان با چشم مي بيند و انعكاس آن بر روي مغزمي افتد و توسط مغز پردازش مي شود و شخص متوجه تصوير روبروي خود مي شود.حال وقتي مغزي درون خمره قرار گرفته و چشمي وجود ندارد كه تصويري را مشاهده كند و مغز هم آن را پردازش كند پس اصل و اساس نظريه ي «مغز درون خمره» نمي تواند درست باشد و در نهايت جوابگويي به آن هم كار صحيحي نيست زيرا سوالي كه اشتباه است به طبع جوابي ندارد.نظر شما چيست؟
2-اگر بخواهيم با «علم حضوري» كه خدمتتان عرض كردم و شما از آن ايراد گرفتيد،بخواهيم به اين نظريه جواب دهيم چگونه مي شود پاسخ داد؟البته در كتاب «...» نوشته ي «...» ايشان با «علم حضوري» آن را رد مي كند ولي شما اشكال گرفتيد.مي خواهم بدانم با علم حضوري از نظر شما چگونه مي شود «مغز درون خمره» را رد كرد.
مهمترين دغدغه فلاسفه
در طول تاريخ
هميشه همين بوده است؛
ارتباط ذهن با واقع
ربط ادراكات ذهني با جهان خارج از ذهن
بخش نخست را توضيح عرض ميكنم
همان قسمتي را كه فرموديد سنگين است
هر فيلسوفي ناگزير به پاسخ بوده
ولي پاسخي متفاوت يافته
گروهي كه ما امروز با نام اصالت ماهيتي ميشناسيم
يك چيز را جهانشمول ميگرفتند
و آن را توصيفگر چيستي هر چيز ديگري ميدانستند
نام آن را هم گذاشتند ماهيت
اگر ماهيت انسان را «جسم نامي حسّاس متحرّك بالاراده ناطق» ميگفتند
اين را مشترك بين واقعيت، ذهن و نفسالامر در نظر ميگرفتند
پس
آنچه كه درك ما از «زيد» را مطابق واقع ميكرد
همين ماهيت بود
«زيد» يك انسان است در خارج از ذهن ما
تصوّري از او به ذهن ما ميآيد
اين تصوّر از جنس ماهيت است
آن «زيد» خارجي هم در حقيقت مصداقي از ماهيت نفسالامري انسان است
پس آنچه ما درك كرديم (ماهيت انسان)
عين آنچيزيست كه در خارج است (ماهيت انسان)
اشكالش اين ميشود كه خصوصيات شخصي «زيد» ميشود اعراض وي
و انطباق ماهيت بر مصاديق متعدّد هم كه ممكن است
پس اگر ما انسان ديگري شبيه «زيد» بيابيم
ادراك ما از زيد
مفهومي كه از وي در ذهن داريم
بر «شبيه زيد» هم منطبق ميشود
خاستگاه اين نظريات ظاهراً به افلاطون باز ميگردد
و آنچه در قالب «مُثُل» بيان ميداشت
او ماهيت را يك امر كاملاً واقعي ميپنداشت
و براي آن يك حقيقت جهانشمول قائل بود
اما اين آقاي پاتنَم ظاهراً بيشتر به اصالت وجودي نزديك شده است
در تبيين ارتباط ذهن با واقعيت
او ميگويد:
ما ميفهميم يك ارتباطي بين ادراك ما از زيد
با خود زيد در خارج وجود دارد
اين ارتباط هم صرفاً مربوط به خصوصيات ظاهري نميشود
يعني اين نيست كه چون ادارك ما ميگويد: «قد 178 سانتيمتر»
و زيد هم در خارج همين وصف را دارد
پس اين دو به هم مرتبط باشند
خير...
پاتنَم ميگويد: ريشه ارتباط ادراك ذهني با خارج در جاي ديگريست
زيرا اگر در يكساني خصوصيتها و اوصاف ميبود
باز هم ميتوانستيم غير زيدي را تصوّر كنيم كه مصداق مفهوم و درك مذكور باشد
دقت بفرماييد
شما اگر هزار صفحه هم در توصيف زيد كتاب بنويسيد
باز هم عقلاً
كلاه خود را اگر قاضي بفرماييد
هيچ منع و ممنوعيتي به نظر نميآيد
كه يك فرد ديگر پيدا شود كه بتواند تمام هزار صفحه را عيناً داشته باشد
يعني مصداقي براي توصيفات شما باشد
و اين خلاف فرض است
فرض اينكه وقتي مفهومي را از يك شيء خارجي درك ميكنيم
اين درك صرفاً به همان شيء اشاره ميكند
دلالت به هم ميخورد اگر فرض اشاره به غير او هم داشته باشد
پس چه ميشود؟!
پاتنَم اين را «علّي» توصيف مينمايد
يعني زيد خارجي علّت شده براي پيدايش زيد ذهني
و اين عليت كافيست
تا ارجاع و دلالت رخ دهد
دقت كنيد كه حتي ممكن است تصوّر شما از زيد نادرست باشد
مثلاً قد او را 183 ديده باشيد
ولي باز هم تصوّر شما از زيد
فقط و فقط به او اشاره مينمايد
روشن است كه اين دلالت ناشي از خصوصيات و كيفيات نيست
چيزي كه ماهيت از آن سخن ميگويد
مربوط به چراييست
چرايي پيدايش تصوّر خودش دليل ميشود براي دلالت تصوّر به متصوّر
يعني همان شيء خارجي
اين را او «نظريه علّي ارجاع» ناميده است
با اين وصف
آنچه ما از «من» درك كردهايم
هر كدام از ما
ناشي از يك رابطه علّي ميان «خودمان»
با «تصوّر از خودمان» است
و از اين رو
اين تصوّر كه از خودمان داريم
صرفاً بر همين «خودي» كه ميشناسيم دلالت ميكند
همين خودي كه دست و پا داريم و راه ميرويم و در «خمره» هم نيستيم!
اما آن «من» كه در خمره است
اصلاً «من» نيست
يك اشتراك لفظيست
يعني يك تصوّر ديگري است كه در خيال خود ميسازيم
از يك مغزي كه در يك خمره قرار دارد
و طبق نظريه علّي ارجاع
«من» تنها به مغز خودمان كه در جمجمه است اشاره مينمايد
و نميتواند بر «مغز در خمره» دلالت كند
پس اين شبهه از اساس يك پارادوكس بوده
كه از يك اشتراك لفظي سوءاستفاده كرده
و ما را به مغالطه دچار نموده است!
اما گزاره 1 شما
اين كه ميفرماييد «نميشود مغزي را درون خمره...»
آيا اين امتناع، عقليست يا تجربي
بله
از نظر تجربي تا به حال امكان القاء به مغز فراهم نشده است
اگر چه دانشمندان علم زيستشناسي
آن را از نظر علمي هم ممكن ميدانند
ولي از نظر فلسفي چطور؟
آيا عقل ممتنع ميداند كه بشود به يك مغز آنچيزهايي را داد
كه در حالت عادي از اعضاء و جوارح دريافت مينمايد
مسأله و پرسش اصلي اين است؛
كه انسان چيست
محل درك كجاي اوست
آيا همه مفاهيم به «مغز» منتهي ميشود؟!
آيا آنطور كه قدما ميگفتند با «دل» و قلبش درك ميكند حقايق را
يا با «مغز» و فرآيندهاي شيميايي سلولهاي عصبي آن
اگر آنطور كه ساينتيستهاي امروز معتقدند
فرآيند درك در مغز روي ميدهد
چرا نتوان با القائاتي مشابه آنچه از حواس حاصل ميشود
چشم و گوش و حسگرهاي لامسه و فشار و درد
چرا نتوان احساسات حقيقي را شبيهسازي كرد؟!
فرض عقلي آن وجود دارد
و همين است كه شبهه «مغز در خمره» را باورپذير نموده است
بنابراين
اشتباه سؤال در «عدم امكان القاء به مغز» نيست
اشتباه
در عدم تطابق «اين من» با «آن من» است
من اول «خودم» هستم
و من دوم «آن مغز در خمره» است
و ما هرگز نميتوانيم به وحدت برسيم
زيرا از دو سنخ متفاوتيم
و دو ادراك جزئي كه دو منشأ متفاوت دارند
بر مصاديق يكديگر صدق نميكنند
درباره گزاره 2 نيز
اينكه با علم حضوري بتوان پاسخي يافت
با توجه به فرض مسأله
كه علم حضوري نيز قابل القاء به مغز است
زيرا علم بالكل داخل در مغز فرض شده
و چه حضوري و چه حصولي
هر دو قابل القاء ميباشند
هيچ دليلي نداريم كه بگوييم
«فلان علم حضوري» القاء شده است
يا «بهمان علم حضوري» القاء نشده و درست است
و عرض شد كه
مثلاً اگر بگوييم: دانشمند خبيث نميتواند ترس را القاء كند
زيرا خلاف غرض عقلايي اوست
اين به «بايد و نبايد» عقل عملي باز ميگردد
كه تابع حسن و قبح عقليست
و يقيني به معناي يقينآور صددرصد
مانند ساير برهانهاي نظري نيست
لذا قابل اعتنا نميباشد
زيرا ممكن است اصلاً آن دانشمند خبيث، ديوانه هم باشد
و رفتاري غيرعُقلايي انجام دهد! :)
اين را هم عرض كردم كه با توجه به آيات قرآن و روايات
و آنچه در لسان علما و عرفا هميشه جاري بوده است
اينكه انسان در...
خلاصه هر مخلوقي بستري براي تحقق ميخواهد
و اينكه انسانها در اين دنيا «خواب» هستند
و با مرگ «بيدار» ميشوند
و حقايق جهان را ميبينند
بعيد نيست كه بتوان گفت
شايد تمام آنچه ما اكنون درك ميكنيم از اين حيث مجاز باشد
كه نسبت به عوالم ديگر
غيرواقعيست
و ما انگار كه در توهّماتي به سر ميبيرم
كه مرگ
ما را از آن خارج ميسازد
نه اينكه در خمره باشيم
ولي قطعاً در ظرفي هستيم
كه محدوديتهايي را ايجاب نموده است در ادراكات ما
و تنها آنچيزهايي را ميبينيم
كه مجوّز دادهاند ببينيم
اينكه هر انسان يك چهره برزخي دارد
كه متناسب با اخلاق و رفتار اوست
و چه بسا خوبرويي در اين دنيا
كه از نظر برزخي كريهروي و زشت ديده ميشود
و به ما گفتهاند
بودهاند كساني كه در همين دنيا
چهره برزخي آدمها را ميديدهاند
اگر اين قرائن و مؤيدات را مورد توجه قرار دهيم
شبهه مغز در خمره چندان دور از حقيقت نيست
ولي قصه اصلاً ربطي به «مغز» ندارد
اين «روح» است كه در قفس «تن» اسير است
در قفس «دنيا»
و «دنيا» همان خمرهايست
كه «روح» را چون زنداني (سجن) در بر گرفته
اين است كه مؤمن ميل به مرگ دارد
و آن را رهايي از اين خمره موقّتي ميداند
اما...
فراموش نكنيم كه آنچه درون خمره روي ميدهد
در اين دنيا
همه واقعيت است
واقعيتي بالنسبه به همين دنيا
كه آثار آن
بر عالم خارج از خمره نيز عارض ميشود
و هنگام خروج از خمره
وقتي از دنيا ميرويم
آنچه پيش فرستادهايم را ميبينيم
آثاري كه از درون خمره بر بيرون آن نهادهايم
نظر شما چيست؟
[ادامه دارد...]