«چي شده برادر، آفتاب از كدوم ور در اومده؟
كلهپاچه دعوتمون كردي!»
اين جمله را وقتي به او گفتم
كه چند نفر از رفقا را دعوت كرده بود
خيلي خوشحال
ابتهاج در بشره صورتش موج ميزد
از «طلاق» ميگفت...
- تمام شد! خلاص!
يعني طلاقِ محضري و قطعي جاري شد؟!
امروز بالاخره مداركش كامل شده
رأي دادگاه را داشته
گواهي عدم بارداري
و تمام آنچه براي اجراي صيغه طلاق لازم است
حتي همان دو و هشتصد را...!
- پزشكي قانوني كه ميرفتيم با زوجه
براي گرفتن گواهي عدم بارداري
صحبتي هم با هم كرديد؟
- من كم، اصلاً سفت خودم را نگه داشته بودم
كه حرف نامربوطي از دهانم در نيايد
سعي كه اين لحظات آخر را بالمعروف عمل كنم
اما او سخن آغاز كرد...
زوجه گفت: «تو نبوغ زيادي داري، اين طوري حيف ميشوي
من ميدانم تو به چطور زني نياز داري
زني كه توقعاتش كم باشد و مزاحم كار علمي تو نشود»
منظورش چه بود؟
- ادامه نداد تا حرفش را كامل كند
ولي فكر كنم خودم بدانم تكميل سخنش را
منظورش اين بود كه بهترين زن براي من فقط اوست!
اين جمله را كه گفت، خندهاش بالا گرفت :)
گفتم برادر آرامتر، خوب نيست اينجا بلند ميخندي
تو چه جوابي دادي؟
- خواستم خاطره خوشي بماند
كنايهها را بيپاسخ گذاشتم
و سعي بر ملاطفت داشتم
كه اين نيز بگذرد و به مرحله بعدي زندگي خود وارد شوم
حتي گفت: «امروز عرش خدا را لرزاندي»
باز هم پاسخي ندادي؟
سكوت كردم و در دل سخن گفتم
با خود گفتم: آن روز كه ميرفت و خانه را ترك
آن روز كه بچهها را رها كرد و يكسال تنها با بچههايم
آن روز كه در دادگاه به سادگي آب خوردن دروغ ميبست و باكي نداشت از تهمت
آن روزها كه به هر مناسبتي با مأمور كلانتري به در خانه ميآمد
آن روزها عرش خدا نميلرزيد
امروز از اين طلاق بلرزد؟!
آن افعال حرام بود و اين، در حدّ نهايت، أبغض حلال نزد خداوند باشد
ارتكاب حرام كردي و باكي نداشتي، از اين حلالِ مبغوض نگرانِ عرش خدايي؟!
حاشا و كلا از اين انصاف و مروّت
مشكل چه بود؟ ميخواست بازگردد؟!
- به شدّت! رفتارهاي عجيبي كرد، خيلي عجيب، اما...
عذرش را نپذيرفتي تا بازگردد؟
- كدام عذر، مگر كوتاه آمد
طوري رفتار ميكرد حق به جانب
كه براي ترحّم به زوج حاضر به بازگشت است
سخت گرفتي، سادهتر خب يك كمي، شايد...
- محكش زدم؛
گفتم: بعد از آن كه شما از منزل رفتيد...
هنوز حرفم را كامل نكرده بودم
كلامم را نصفه قطع كرد
«تو مرا از خانه بيرون كردي، من نرفتم»
ديدم هنوز بيمار است
بيمارِ تكبّرِ خويش
هنوز صواب و خطا نميداند
هنوز هم خودشيفتگياش كاستي نيافته
خيري در اين زندگي نديدم
بازگردد كه چه؟
استخوان در گلويم باشد چند سال...!
اين شد كه نپذيرفتم
امتحانش را رد شد، قبول ميشد اگر، حرفي نبود!
گفتم: پس حالا ديگر مجردي رسماً؟!
نفس عميقي كشيد
سرش را رو به آسمان
نگاهي عميق به ابرهايي كه از پهنهاي سفيد ميگذشتند
چشمهايش را بر هم زد
به آرامي
با صدايي كه از اعماق وجودش بر ميخواست
مرا خطاب كرد و گفت:
«آزاد شدم، و هميشه آزاد خواهم ماند!»
گفتم برادر ولي رسم اين است كه مرد، زن را طلاق دهد
به معناي اينكه آزاد نمايد
لبخند تلخي به كنايه از خطايي كه در كلامم ديده،
- اين رسم قديم بود، رسم جديد اين است، برادر!
در اختتام كلام روايتي از امام موسي بن جعفر(ع) ذكر ميكنم كه سند آن صحيح و رواتش همگي موثق ميباشند:
مُحَمَّدُ بْنُ الْحُسَيْنِ عَنْ إِبْرَاهِيمَ بْنِ إِسْحَاقَ الْأَحْمَرِ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ حَمَّادٍ عَنْ خَطَّابِ بْنِ سَلَمَةَ قَالَ كَانَتْ عِنْدِي امْرَأَةٌ تَصِفُ هَذَا الْأَمْرَ وَ كَانَ أَبُوهَا كَذَلِكَ وَ كَانَتْ سَيِّئَةَ الْخُلُقِ فَكُنْتُ أَكْرَهُ طَلَاقَهَا لِمَعْرِفَتِي بِإِيمَانِهَا وَ إِيمَانِ أَبِيهَا فَلَقِيتُ أَبَا الْحَسَنِ مُوسَى ع وَ أَنَا أُرِيدُ أَنْ أَسْأَلَهُ عَنْ طَلَاقِهَا فَقُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ إِنَّ لِي إِلَيْكَ حَاجَةً فَتَأْذَنُ لِي أَنْ أَسْأَلَكَ عَنْهَا فَقَالَ ائْتِنِي غَداً صَلَاةَ الظُّهْرِ قَالَ فَلَمَّا صَلَّيْتُ الظُّهْرَ أَتَيْتُهُ فَوَجَدْتُهُ قَدْ صَلَّى وَ جَلَسَ فَدَخَلْتُ عَلَيْهِ وَ جَلَسْتُ بَيْنَ يَدَيْهِ فَابْتَدَأَنِي فَقَالَ يَا خَطَّابُ كَانَ أَبِي زَوَّجَنِي ابْنَةَ عَمٍّ لِي وَ كَانَتْ سَيِّئَةَ الْخُلُقِ وَ كَانَ أَبِي رُبَّمَا أَغْلَقَ عَلَيَّ وَ عَلَيْهَا الْبَابَ رَجَاءَ أَنْ أَلْقَاهَا فَأَتَسَلَّقُ الْحَائِطَ وَ أَهْرُبُ مِنْهَا فَلَمَّا مَاتَ أَبِي طَلَّقْتُهَا فَقُلْتُ اللَّهُ أَكْبَرُ أَجَابَنِي وَ اللَّهِ عَنْ حَاجَتِي مِنْ غَيْرِ مَسْأَلَةٍ
خطاب بن سلمه [يكي از ياران امام موسي كاظم(ع)] گفت: زني داشتم با صفتي كه پدرش نيز همان خصلت را داشت، بد اخلاق بود، اما مايل نبودم طلاقش دهم، زيرا از ايمان او و ايمان پدرش آگاهي داشتم، امام موسي كاظم(ع) را ملاقات كردم و قصد داشتم درباره طلاق آن زن از او بپرسم، گفتم: فداي شما شوم، نيازي به شما دارم، اجازه ميدهيد از شما بپرسم؟ فرمود: «فردا هنگام نماز ظهر بيا!» نماز ظهر را كه خواندم، آمدم و او را در يافتم كه نماز خواند و نشست، به نزدش رفتم و در برابرش نشستم، پس با من سخن آغاز كرد و فرمود: «اي خطاب! پدرم دختر عمويم را به عقد من درآورد كه بد اخلاق بود، به حدّي كه چه بسا اگر پدرم در را بر روي من و او ميبست به اميد اينكه با آن زن وصلت نمايم، از ديوار بالا ميرفتم و از آن زن ميگريختم! هنگامي كه پدرم فوت كرد، آن زن را طلاق دادم!» گفتم: الله اكبر! به خدا قسم بدون اينكه سؤالم را بپرسم به من پاسخ داد!
منابع: -الكافي، ج6، ص55، ح2 -وسائلالشيعة، ج22، ص10، ح27885
ارزيابي سند: صحيح، مسند